و اما بعد ...

این وبلاگ محیطی دوستانه و خودمانی جهت طرح برخی مسائلی است که مفید بنظر می رسد.

و اما بعد ...

این وبلاگ محیطی دوستانه و خودمانی جهت طرح برخی مسائلی است که مفید بنظر می رسد.

احساسات را ابراز کن

پسر جوان پس از مدتها از منزل خارج شد. بیماری روحیه او را مکدر کرده بود و حالا با اصرار مادرش به خیابان آمده بود. از کنار چند فروشگاه گذشت. ویترین یک فروشگاه بزرگ توجه او را به خود جلب کرد و وارد شد. در بخشی از فروشگاه که مخصوص موسیقی بود چشمش به دختر جوانی افتاد که فروشنده آن قسمت بود. فروشنده دختر ی بود همسن خودش و لبخند مهربانی بر لب داشت. لبخند آن دختر به نظر خودش زیباترین چیزی بود که به عمر دیده بود! دختر نگاهی به او کرد و پرسید: می توانم کمکتان کنم؟

در یک نگاه در وجودش علاقه ای را نسبت به او احساس کرد ولی هیچ عکس العملی از خود نشان نداد . فقط گفت: من یک لوح موسیقی می خواهم .

یکی را انتخاب کرد و به دست دختر داد دختر لوح را گرفت و با همان لبخند گفت: میل دارید این را برایتان کادو کنم؟ و بدون این که منتظر جواب شود به پشت ویترین رفت و چند لحظه بعد بسته کادو پیچ شده را به پسر داد. پسر جوان با کادویی که در دست داشت به خانه رفت و از آن روز به بعد هر روز به فروشگاه می رفت و یک لوح می خرید و دختر نیز لوح را کادو می کرد و به او می داد. پسر بارها خواست علاقه خود را به فروشنده جوان ابراز کند ولی نتوانست. مادرش که متوجه تغییر در رفتار پسر شده بود علت این پریشانی را از او جویا شد و وقتی متوجه علاقه او شد پیشنهاد کرد که این موضوع را به خود دختر بگوید و نظر او را هم بپرسد. ولی پسر نپذیرفت او هر بار که می خواست با دختر صحبت کند نمی توانست و فقط با خرید یک لوح خارج می شد.

بیماری جوان کم کم شدیدتر می شد و او نمی توانست علاقه اش را به دختر ابراز کند. یک روز که به فروشگاه رفت فقط شماره تلفنش را روی کاغذ نوشت و روی ویترین گذاشت و خارج شد! و روز بعد دیگر به فروشگاه نرفت!

چند روز گذشت و دختر از نیامدن پسرتعجب کرد و به یاد شماره تلفن افتاد و با منزل او تماس گرفت. مادر پسر جوان گوشی را برداشت و وقتی متوجه شد که او همان دختر فروشنده است با گریه گفت: تو دیر تماس گرفتی !! ... پسر من دو روز پیش از دنیا رفت.

دختر بسیار متاثر شد و از مادر نشانی اش را پرسید تا او را ببیند. وقتی به منزل پسر رسید از مادرش خواهش کرد که اتاق پسر را ببیند. در اتاق پسر انبوهی از لوحهای موسیقی روی هم چیده شده بود که کادوی آنها باز نشده بود!!

مادر یکی از کادوها را باز کرد و با تعجب داخل آن یک یادداشت دید که رویش نوشته بود: تو پسر مودب و با شخصیتی هستی و اگر مایل باشی می توانیم با هم یک فنجان قهوه بخوریم ..

یادداشت از طرف دختر فروشنده بود. مادر بسته بعدی را باز کرد و باز هم همان یادداشت!

مادر گفت: پسرم به تو گفته بودم که اگر واقعا او را دوست داری احساسات را ابراز کن و بگذار او هم بداند که احساسی نسبت به او داری. ممکن است او هم به تو علا قمند و منتظر تو باشد.

براساس کتاب داستان های کوتاه اثر سباستین لومان

نظرات 5 + ارسال نظر
دوست شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 15:01

سلام - عجب متنی بود بغضم گرفت.

محمد شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 15:02

با سلام - کلی حال کردیم اما این بابا کمی مشکل داشته ها . اخر چرا کادوها را باز نمی کرد!!!!

علی اسماعیل زاده شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 15:15

با سلام ، کاش در ابراز احساسات خود کمی صادق تر و شجاع تر بودیم . ترس از عدم پذیرش ، عدم اعتماد به نفس ، تنهایی و ضعیف بودن روابط اجتماعی ما را منزوی و گوشه گیر کرده . به سادگی می شکنیم و کم تحملیم . از شنیدن پاسخ منفی و مخالفت دیگران بیم داریم و کم طاقتیم .کمی بیشتر باید رشد کنیم و از بچگی بیرون بیائیم. مرسی

از اینکه سری به ما میزنی و اظهار نظر می کنی ممنون.

www.enekaseab.blogsky.com سه‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 13:01 http://www.whoami.blogsky.com

:( اول که وبلاگتو دیدم با خوندن پست آخر فکر کردم وبلاگت از این وبلاگای خشک خوبریه ولی وقتی بقیشو دیدم فهمیدم وبلاگت معرکه هست. بانو گودیوا و اون قصابه که دنبال اون سگه میره و این یکی که اشکمو در آورد.به منم سری بزم.موفق باشی.
آدرس هر دو وبلاگو برات میذارم.اگه دوست داشتی برای تبادل لینک.

سینا پنج‌شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 08:48

طرفدارتون زیاد شدن . حالی از ما که دوست و طرفدار قدیمی هستیم نمی پرسید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد