مردی که خیلی اهل کار و فعالیت نبود، روزی در حوالی ادارۀ کار یک شهر کوچک پَرسه می زد و دید بر روی یک پارچه نوشته این شعر به چشم می خورد:
نابرده رنج، گنج میسّر نمی شود مزد آن گرفت جانِ برادر که کار کرد!
او هم برای توجیه عدم تمایلش به کار، کنار آن بنر نوشتند:
پرکارتر ز بیل نباشد به روزگار دیدی فلک چه بر تَهِ او استوار کرد