و اما بعد ...

این وبلاگ محیطی دوستانه و خودمانی جهت طرح برخی مسائلی است که مفید بنظر می رسد.

و اما بعد ...

این وبلاگ محیطی دوستانه و خودمانی جهت طرح برخی مسائلی است که مفید بنظر می رسد.

آرش کمانگیر

تیرگان یکی از ۴ عید بزرگ باستانی ایرانیان است که روز نیایش برای آب میباشد. و در چنین روزی است که آرش کمانگیر تیر خود را از فراز البرز بسوی توران پرتاب میکند و مرز از دست رفته ایران زمین را نجات میدهد. روز سیزدهم تیرگان به گفته بعضی روزیست که حماسه آرش کمانگیر اتفاق افتاد. فردوسی در شاهنامه درجنگ ایران و توران به زیبایی این افسانه رو به تصویر کشیده و شاعر معاصر "سیاوش کسرایی" این داستان رو به زبانی دیگه بازگو کرده. کسرایی در خاطراتش انگیزه سرودن منظومه "آرش کمانگیر" را حفظ غرور ملی می‏داند و پاسخی به "افراسیاب" که در پی شکستن و خدشه دار کردن غرور ملی ایرانیان است.

چون افراسیاب ایران را چندین سال مورد محاصره قرار می‏دهد تا با تقاضای صلح ، غرورشان خدشه دار شود. اما از این میان با پیشنهادی که می‏شود "مرز را پرواز تیری می دهد سامان". یک تیر انداز به نام "آرش" ،تیری در کمان می‏گذارد و از بالای کوه البرز آن را به آن سوی مرز پیشین ایران و توران می‏اندازد و مرز ایران را گسترش می‏دهد. با پرتاب این تیر "آرش" که جانش را در آن نهاده بود می میرد و ایران از زیر سلطه نجات مییابد.      

پیر مرد اندوهگین دستی به دیگر دست می سایید

از میان دره های دور گرگی خسته می نالید

برف روی برف می بارید

باد بالش را به پشت شیشه می مالید

صبح می آمد پیر مرد آرام کرد آغاز

پیش روی لشکر دوست، سپاه دشمن دشت نه دریایی از سرباز

آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست

بی نفس می شد سیاهی دردهان صبح

باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرز

لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور

دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر

کودکان بر بام

دختران بنشسته بر روزن

مادران غمگین کنار در

کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته

خلق چون بحری بر آشفته

به جوش آمد

خروشان شد

به موج افتاد

برش بگرفت ومردی چون صدف

از سینه بیرون داد

منم آرش

چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن

منم آرش، سپاهی مردی آزاده

به تنها تیر ترکش، آزمون تلختان را

اینک آماده

مجوییدم نسب

فرزند رنج و کار

گریزان چون شهاب از شب

چو صبح آماده دیدار

مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش

گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش

شما را باده و جامه

گوارا و مبارک باد

دلم را در میان دست می گیرم

و می افشارمش در چنگ

دل این جام پر از کین پر از خون را

دل این بی تاب خشم آهنگ

که تا نوشم به نام فتحتان در بزم

که تا کوبم به جام قلبتان در رزم

که جام کینه از سنگ است

به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است

در این پیکار

در این کار

دل خلقی است در مشتم

امید مردمی خاموش هم پشتم

کمان کهکشان در دست

کمانداری کمانگیرم

شهاب تیزرو تیرم

ستیغ سر بلند کوه ماوایم

به چشم آفتاب تازه رس جایم

مرا تیر است آتش پر

مرا باد است فرمانبر

و لیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست

رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست

در این میدان

بر این پیکان هستی سوز سامان ساز

پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز

پس آنگه سر به سوی آٍسمان بر کرد

به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد

درود ای واپسین صبح ای سحر بدرود

که با آرش ترا این آخرین دیدار خواهد بود

به صبح راستین سوگند

به پنهان آفتاب مهربان پاک بین سوگند

که آرش جان خود در تیر خواهد کرد

پس آنگه بی درنگی خواهدش افکند

زمین می داند این را آسمان ها نیز

که تن بی عیب و جان پاک است

نه نیرنگی به کار من نه افسونی

نه ترسی در سرم نه در دلم باک است

درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش

نفس در سینه های بی تاب می زد جوش

ز پیشم مرگ

نقابی سهمگین بر چهره می آید

به هر گام هراس افکن

مرا با دیده خونبار می پاید

به بال کرکسان گرد سرم پرواز می گیرد

به راهم می نشیند ، راه می بندد

به رویم سرد می خندد

به کوه و دره می ریزد طنین زهرخندش را

و بازش باز میگیرد

دلم از مرگ بیزار است

که مرگ اهرمن خو ، آدمی خوار است

ولی آن دم که ز اندوهان روان زندگی تار است

ولی آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکاراست

فرو رفتن به کام مرگ شیرین است

همان بایسته آزادگی این است

هزاران چشم گویا و لب خاموش

مرا پیک امید خویش می داند

هزاران دست لرزان و دل پر جوش

گهی می گیردم گه پیش می راند

پیش می آیم

دل و جان را به زیور های انسانی می آرایم

به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند

نقاب از چهره ترس آفرین مرگ خواهم کند

نیایش را دو زانو بر زمین بنهاد

به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد

برآ ای آفتاب ای توشه امید

برآ ای خوشه خورشید

تو جوشان چشمه ای من تشنه ای بی تاب

برآ سر ریز کن تا جان شود سیراب

چو پا در کام مرگی تند خو دارم

چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاشجو دارم

به موج روشنایی شست و شو خواهم

ز گلبرگ تو ای زرینه گل من رنگ و بو خواهم

شما ای قله های سرکش خاموش

که پیشانی به تندرهای سهم انگیز می سایید

که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی

که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید

که ابر ‌آتشین را در پناه خویش می گیرید

غرور و سربلندی هم شما را باد

امیدم را برافرازید

چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید

غرورم را نگه دارید

به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید

 

نظرات 3 + ارسال نظر
دوست سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:25

این متن هم تاریخی و جالب است. موضوع تولد شگفت انگیز کوروش است. هرودت تاریخ نگار قرن چهارم قبل از میلاد، بهترین کس است که افسانه تولد کوروش را از بـقـیـه افسانه های دیگر توصیف کرده است. از نظر او آستیاگ، پدربزرگ مادری او بود؛ که شبی در خواب می بـیـند که دخترش ماندانا، بمقـدار خیلی زیادی آب تولید می کند که تمام شهر و امپراطوری آن را فرا می گیرد. موقعـی که مرد مقدس (مغ روحانی زرتشتی) از خواب او مطلع می شود، به او از پـیامد آن اخطار می کند بـنابراین، آستیاگ، پدر ماندانا، دخترش را به یک پارسی به نام کمبودجیه که یک اصیل زاده پارسی بود داد و گفت که او از یک ماد خیلی کمتر است و نمی تواند خطری داشته باشد. کمتر از یک سال از ازدواج ماندانا با کمبودجیـه نگذشته بود که آستیاگ،دوباره خوابی می بـیـند، که یک درخت مو از شکم دخترش ماندانا می روید که تمام آسیا را فرا گرفته است. مجوسان سریعـاً یک فال بد را پـیش بـیـنی میکنـند و به او می گویـند که از ماندانا پسری زاده خواهد شد که تخت تو را بزور خواهد گرفت. پادشاه دنـبال دخترش فرستاده و او را تا موقعـی که پسرش را بدنـیا نیاورده است تحت نظر شدید امنـیتی می گیرد. بعـد از بدنیا آمدن بچه، چند نفر از اطرافیان شاه به یک نجیـب زاده ماد به نام " هارپاگوس " گفـتـند که شاه گفته باید این بچه تازه بدنیا آمده را برده و از بـیـن ببری و نگران چـیزی نباش. اما هارپاگوس تصمیم گرفت که خودش بچه را از بـین نبرد بجای آن، او یک چوپان سلطـنـتی را صدا کرده و به او گفت که فرمان پادشاه است و باید این بچه را از بـیـن ببرد و نگذارد که زنده بماند و اگر این کار را نکند به کیفر و مجازات خواهد رسید. اما همسر چوپان که باردار بود در نبود او یک پسر زائید که مرده بود و وقـتی که چوپان به خانه آمد و زنش بچه را دید او را راضی کرد که بچه را خودشان نگه داشته و بزرگ کنند. بجای آن جنازه مرده بچه خودشان را به هارپاگوس نشان دهند و بگویـند که او همان بچه است کوروش بزودی یک پسر جوان برجسته و کارآمد شد و همیشه دوستانش را از قدرت رهبری که داشت تحت الشعـاع قرار می داد. یک روز موقع بازی با دیگر بچه ها، او را به عـنوان پادشاه انـتخاب کردند. او بـیدرنگ و سریع این نـقش را قـبول کرد، و پسر یک از بزرگان ماد را که نمیخواست از او دستور بگیرد مجازات کرد. پدر بچه مجازات شده به آستـیاگ شکایت کرد و همه چـیـز را برعکس و وارانه جلوه داد که بتواند کوروش را تـنـبـیه بکند. موقعـی که آستـیاگ از او پرسید که چرا این گونه وحشـیانه رفتار کرده است، کوروش به دفاع از خود پرداخته و گفت که او نـقـش یک پادشاه را بازی می کرد و باید کسی را که دستور او را عـمل نکرده است، تـنـبـیه کند. آستیاگ سریعـا متوجه شد که این سخنان یک بچه چوپان نـیـست و متوجه شد که او نوه خود و فرزند ماندانا دخترش است. بعـدا آن داستان بوسیله چوپان، اگر چه به بـیـمیلی و اکراه اما تاًیـیـد شد. به همین خاطر آسـتـیاگ، هارپاگوس را بخاطر آنکه فرمانـش را انجام نداده بود تـنـبـیه کرد و بدن پسرش را غـذای سلطـنـتی درست کرد. بنا بر نظر مجوسیان پادشاه به کوروش اجازه داد که به پارس پـیـش والدین واقـعی خود برگردد. هرودت در وصف او می گوید: «کورش پادشاهی بود ساده، جفاکش، بسیار بلند همت، دلیر و در فن جنگ ماهر که کشور کوچک پارس را قلمروی بزرگی داد. مهربان بود و با مردم رفتاری مشفقانه و پدرانه می نمود. بخشنده، خوش مزاج و مودب بود و از حال مردم آگاه بود.» وی می افزاید که تاکنون هیچ پارسی، خود را شایسته‌ی قیاس با کورش نیافته است. گزنفون نیز او را چنین می شناساند: کورش، زیبا، خوش اندام، جوینده‌ی دانش، بلند همت، با محبت و مهربان بود. شداید و رنجها را متحمل می شد و حاضر بود با مشکلات مقابله کند… کورش دوست عالم انسانیت و طالب حکمت، با اراده و راست و درست بود.

بسیار جالب بود. از حوصله شما در ارسال این مطلب سپاسگذارم.

علی سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:28

با توجه به اقبال موردی مسئولین به تاریخ این کشور باستانی بنظرم ذکر این موارد دیگر اشکال خاصی نداشته باشد.

تاریخ هر کشور هویت آن کشور است. بعید است کسی با کلیت موضوع مشکل داشته باشد.

رهگذر سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 14:39

اینجا ایران است .. احساس عبور باد از لابلای موها،بزرگترین رویای دخترانه است …

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد