و اما بعد ...

این وبلاگ محیطی دوستانه و خودمانی جهت طرح برخی مسائلی است که مفید بنظر می رسد.

و اما بعد ...

این وبلاگ محیطی دوستانه و خودمانی جهت طرح برخی مسائلی است که مفید بنظر می رسد.

سخن روز (چهارشنبه)

اتوبوس های بخش خصوصی ولیعصر سر هر ایستگاه کلی معطلی دارند. حساب و کتاب کمک راننده با مسافرها طول می کشد و توقف در هر ایستگاه را از حد تحمل خارج می کند. آخرین مسافری که در ایستگاه پارک ساعی پیاده شد را ندیدم اما به محض اینکه اتوبوس شروع به حرکت کرد یک نفر داد زد که صبر کن. راننده پایش را از روی گاز برداشت. انواع و اقسام صداهای اعتراضی از مسافران خسته بلند شد. کمک راننده که نصف هیکلش را بیرون برده بود به راننده گفت «برو بابا؛ حالا می خواد بیاد بگه صد تومن کم دادی». یکی دو نفر دیگر هم از میان جمع گفتند «برو آقا». راننده مردد بود. سعی می کرد از آینه بغل مردی را که لنگان لنگان به اتوبوس نزدیک می شد ببیند. گاهی پایش روی گاز می رفت و هنوز اتوبوس کنده نشده بود دوباره ترمز می کرد. نظر همه به مردی میان سالی که نمی توانست سریع بدود جلب شده بود. ظاهر ژنده پوشی داشت. کمک راننده با بی حوصلگی داد زد «چی می گی بابا»؟ دوباره صداهای اعتراض پراکنده بلند شد که «آقا برو دیگه، ول کن». اما راننده آنقدر دست دست کرد که بالاخره مرد خودش را به در اتوبوس رساند. دستش را دراز کرد و گفت «صد تومان زیادی دادی».

نظرات 7 + ارسال نظر
دوست چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:25

جا برای من گنجشک زیاد است ولی
به درختان خیابان تو عادت دارم ...

سارا چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:25

زندگی یک قالیست
نه همان نقش و نگاری که خودت می خواهی
نقشه را اوست که تعیین کرده
تو در این بین فقط می بافی
نقشه را خوب ببین
نکند آخر کار قالی زندگی ات را نخرند...

دوست چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:26

عشق درون دیگران نیست. درون خود ماست. ما آن احساس را بیدار می کنیم. ولی برای اینکه بیدار شود نیاز به دیگران داریم

یازده دقیقه- پائولو کوئلیو

ناشناس چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:26

وقتی کسی که دوست داری , کسی که در زندگی ات نقشی داشته ، می رود ، می میرد و دیگر نیست ، همه چیز دگرگون می شود ؛ چه بخواهی و چه نخواهی. آن چه به جا می ماند ، کتاب ها هستند و نامه ها و عکس ها . یادها و اندوهی چاره ناپذیر و گاهی هم در گوشه ای ، خیابانی ، کسی را اشتباهی به جای او می گیری و به دنبالش می دوی ...
یودیت هرمان . آلیس

وبگرد چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:27

بدترین توهین را زمانی به یک انسان روا داشته ایم که او را وادار کنیم آنچنان که نیست، رفتار کند
و
از آن بدتر؛ آن است که مجبورش کنیم آن طور که نیست،فکر کند

علی چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:28

مرد روی مبل نشسته چای می نوشد. زن مقابلش می ایستد:
- « دیگه بسه »
مرد حبه ای قند در دهانش می گذارد.
- تا کی کلفتی شما رو بکنم؟
مرد جرعه ای چای می نوشد.
-من درس خوندم، زحمت کشیدم، دانشگاه رفتم.
مرد زن را نگاه می کند و می پرسد: چی شده؟
-کلفتی بسه ...می خوام واسه خودم کار کنم. با یکی از همکلاسی هام حرف زدم. می تونم توی شرکتشون کار کنم.
مرد جرعه ای دیگر می نوشد و می گوید:خب برو کار کن.
زن ساکت می ماند. مرد لبخند می زند. زن کار می کند. به امور دفتری شرکت می رسد . زن دستمزد می گیرد. زن کارهای حسابداری شرکت را انجام می دهد. زن اضافه کار می گیرد. زن از مهمانان شرکت پذیرایی می کند. زن فوق العاده کار می گیرد. زن در شرکت چای درست می کند. زن پاداش آخر ماه می گیرد.آقای رئیس پشت میز نشسته چای می نوشد.
زن مقابلش می ایستد:
- امر دیگه ای ندارین قربان؟

علی اسماعیل زاده سه‌شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:25

روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد امده است .
او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : "خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟
مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود ، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود :
مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد