و اما بعد ...

این وبلاگ محیطی دوستانه و خودمانی جهت طرح برخی مسائلی است که مفید بنظر می رسد.

و اما بعد ...

این وبلاگ محیطی دوستانه و خودمانی جهت طرح برخی مسائلی است که مفید بنظر می رسد.

تلنگر ( مولانا جلال الدین رومی )

نه مرادم نه مریدم ،

نه پیامم نه کلامم،

نه سلامم نه علیکم،

نه سپیدم نه سیاهم.

نه چنانم که تو گویی،

نه چنینم که تو خوانی ونه آن گونه که گفتند و شنیدی.

نه سمائم،

نه زمینم،

نه به زنجیر کسی بسته و نه برده‌ی دینم

نه سرابم،

نه برای دل تنهایی تو جام شرابم،

نه گرفتار و اسیرم،

نه حقیرم،

نه فرستاده پیرم،

نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم

نه جهنم، نه بهشتم

چنین است سرشتم

این سخن را من از امروز نه‌ گفتم،

نه‌ نوشتم،

بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم.

حقیقت نه به رنگ است و نه بو،

نه به های است و نه هو،

نه به این است و نه او،

نه به جام است و سبو...

گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته و در پرده بگویم،

تا کسی نشنود آن راز گهربار جهان را،

آنچه گفتند و سرودند تو آنی ...

خود تو جان جهانی،

گر نهانی و عیانی،

تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی

تو ندانی

که خود آن نقطه عشقی

تو اسرار نهانی

همه جا تو

نه یک جای ،

نه یک پای،

همه‌ای

با همه‌ای

همهمه‌ای

تو سکوتی

تو خود باغ بهشتی.

تو به خود آمده از فلسفه‌ی چون و چرایی،

به‌ تو سوگند که این راز شنیدی و

نترسیدی و بیدار شدی،

در همه افلاک بزرگی،

نه که جزئی ،

نه چون آب در اندام سبوئی،

خود اوئی،

به‌خود آی

تا بدرخانه‌ی متروک هرکس ننشینی

و به‌ جز روشنی شعشعه‌ی پرتو خود

هیچ نبینی

و گل وصل بچینی

  به‌خودآ...

  

نظرات 3 + ارسال نظر
سارا چهارشنبه 9 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:42

4 ساله که بودم فکر می کردم پدرم هر کاری رو می تونه انجام بده . 5 ساله که بودم فکر می کردم پدرم خیلی چیزها رو می دونه . 6 ساله که بودم فکر می کردم پدرم از همة پدرها باهوشتر. 8 ساله که شدم ، گفتم پدرم همه چیز رو هم نمی دونه. 10 ساله که شدم با خودم گفتم ! اون موقع ها که پدرم بچه بود همه چیز با حالا کاملاً فرق داشت. 12 ساله که شدم گفتم ! خب طبیعیه ، پدر هیچی در این مورد نمی دونه .... دیگه پیرتر از اونه که بچگی هاش یادش بیاد. 14 ساله که بودم گفتم : زیاد حرف های پدرمو تحویل نگیرم اون خیلی اُمله . 16 ساله که شدم دیدم خیلی نصیحت می کنه گفتم باز اون گوش مفتی گیر اُورده . 18 ساله که شدم . وای خدای من باز گیر داده به رفتار و گفتار و لباس پوشیدنم همین طور بیخودی به آدم گیر می ده عجب روزگاریه . 21 ساله که بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأیوس کننده ای از رده خارجه. 25 ساله که شدم دیدم که باید ازش بپرسم ، زیرا پدر چیزهای کمی درباره این موضوع می دونه زیاد با این قضیه سروکار داشته . 30 ساله بودم به خودم گفتم بد نیست از پدر بپرسم نظرش درباره این موضوع چیه هرچی باشه چند تا پیراهن از ما بیشتر پاره کرده و خیلی تجربه داره . 40 ساله که شدم مونده بودم پدر چطوری از پس این همه کار بر میاد ؟ چقدر عاقله ، چقدر تجربه داره . 50 ساله که شدم ...
حاضر بودم همه چیز رو بدم که پدر برگرده تا من بتونم باهاش دربارة همه چیز حرف بزنم ! اما افسوس که قدرشو ندونستم ...... خیلی چیزها می شد ازش یاد گرفت !

ناشناس چهارشنبه 9 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:59

سلام خیلی وبلاگ نازی دارید. بمن هم سر بزنید. خوشحال میشم.

سارا چهارشنبه 9 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:00

با سلام- این شعر خیلی منو تحت تاثیر قرار داد. مرسی از انتخابتون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد