و اما بعد ...

این وبلاگ محیطی دوستانه و خودمانی جهت طرح برخی مسائلی است که مفید بنظر می رسد.

و اما بعد ...

این وبلاگ محیطی دوستانه و خودمانی جهت طرح برخی مسائلی است که مفید بنظر می رسد.

فقط کافی بود ...

فقط کافی بود یک خانه آن ورتر و در خانه ی همسایه به دنیا بیایم تا امروز راجع به هر چیزی طور دیگری فکر کنم

 

فقط کافی بود یک خانه آن ورتر و در خانه ی همسایه به دنیا بیایم 

تا امروز راجع به هر چیزی طور دیگری فکر کنم 

 

برگرفته از وبلاگ عکس نوشت

نظرات 5 + ارسال نظر
دوست پنج‌شنبه 24 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 15:01

برای تو هم پیش آمده؟ مدتها با کسی در رابطه باشی، بعد یکهو، یک روز، یک لحظه بفهمی وای وای وای چقدر دوستش داری؟ منظورم این است که قبل از آن لحظه فکر کرده باشی همه چیز تحت کنترل توست و بعد از آن لحظه بفهمی همه چیز مدتهاست از کنترل تو خارج شده. آن لحظه همچین لحظه فوق العاده ای هم نیست همیشه، گاهی خیلی ساده و روزمره است: مثلا برای تو تاکسی گرفته که برگردی خانه و ماشین که راه می افتد برمی گردانی سرت را که دست تکان بدهی، و ببینی وای وای وای دلت چقدر رفته و چطور تا حالا نفهمیده بودی که گرفتار شده ای تا خر خره. یا مثلا وسط خر تو خری کارت یکهو زنگ بزند و تو حتی فرصت نکرده باشی نگاه کنی شماره را و همین طوری گوشی را برداشته باشی و بداخلاق گفته باشی "بله" و صدای او آن لحظه که می گوید سلام یا هر چی، همان لحظه ای که صدایش در گوش تو آغاز می شود، آب باشد بر آتش، و حرفتان که تمام شد، تلفن را که قطع کردی به خودت نتوانی نگویی "خاک به سرم، من اینو دوسش دارم که"
برعکس این معادله هم صادق است. یعنی رابطه ات خیلی وقت باشد تمام شده باشد و تو حالیت نباشد. تو فرض کن رابطه ات بستنی ای بوده باشد که خوردی و تمام شد و رفت پی کارش اما حالیت نیست، یا حالیت هست و خودت خیال می کنی همه چیز تحت کنترل توست، غصه اش را خورده ای و می دانی تمام شده و این حرفها اما یک جایی از دلت همین طوری آویزانش مانده باشد، مثل دندان لقی که در دهان می رقصد و نمی افتد، تو هم جرات نداری یک نوک زبان بهش بزنی و تمام، ولی بعد یکهو یک روز یک لحظه، یک نگاه یک حرف یا هر کوفت دیگری حالیت می کند همه چیز بین شما دو نفر مدتهاست تمام شده اما تو هنوز داری به چوب این بستنی لیس می زنی.
دل کندن از این چوب بستنی سختترین، و مرگترین و به گمانم آخرین بخش تمام کردن یه رابطه باشد. دیده شده است که آدم گاهی چوب بستنی را در سطل آشغال می اندازد و بعد باز می رود آن را در می آورد و می گذارد در دهانش.
اگر واقعا چوب بستنی را دور انداخته باشید اگر واقعا موفق شده باشید ترک کنید شب که می روید کپه تان را بگذارید هر چقدر هم که سعی نمایید باز هم نمی توانید به او فکر کنید. خالی شده اید که این خالی شدن خود درد دیگری است که گفتن از آن در این مقال نگنجد.

دوست پنج‌شنبه 24 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 15:03

نخستین گناه خوردن سیب توسط حوا نبود
بلکه این بود که آدم با همسرش در کسب چنین تجربه ای هماهنگی و موافقت نداشت!

(یازده دقیقه- پائولو کوئلیو)

مورچه یکشنبه 27 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 13:20

با سلام ، فیلم شاهزاده پارسی را دیدم فیلمی در مایه اکشن و تخیلی با نگاهی به ایران و پیشینه تاریخی آن و با استفاده از اسامی نظیر دستان ، تهمینه ، بهرام ، گرسیوز و قلعه الموت در فیلم
مدتهاست با تاریخ و پیشینه تاریخی خود قهرکرده ایم و هیچ اثر تاریخی قابل توجهی ایجاد نکرده ایم ، شاهزاده پارسی نیز اگرچه نیم نگاهی به تاریخ ایران دارد اما فقط در حد اسامی باقی مانده است .فیلم در بیابانهای مراکش و در لندن فیلمبرداری شده است ، تمام بازیگران آن غیر ایرانی و از مولفه های فرهنگی ایرانی تقریبا بی بهره است . سبک فیلم در مایه های ایندیاناجونز و مهاجمین مقبره است و مشابه بازی کامپیوتر موجود با کمی پیام فرهنگی .
آنقدر از انگلستان ، فرانسه و کره جنوبی ودربار و پادشاهان آن فیلم و سریال دیده ایم که تاریخ آنها را بهتر از خود می شناسیم . حال که هالیوود نیم نگاهی به داستانهای تاریخی مشرق زمین وخصوصا ایرانی انداخته است ، بر ماست خصوصا فیلمنامه نویسان و نویسندگان که توجه ویژه ای به فرهنگ ایرانی و خصوصا نامدارانی مانند کوروش کبیر داشته و ارزشهای اصیل ایرانی مانند مدارا ، آزادی مذهب و عقیده ، صلح دوستی و نجابت را در قالب سینما به جهانیان عرضه کنیم .

تنهای تنها سه‌شنبه 29 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 08:25

کاش می شد که شعار

جای خود را به شعوری می داد

تا چراغی گردد دست اندیشه مان

کاش می شد که کمی آیینه پیدا می شد

تا ببینیم در آن

صورت خسته این انسان را

شبح تار امانت داران

کاش پیدا می شد

دست گرمی که تکانی بدهد

تا که بیدار شود خاطره ان پیمان

و کسی می آمد و به ما می فهماند

از خدا دور شدیم

......

"کاشکی"واژه درد آور این دوران است

"کاشکی"جامه مندرس امیدی است

که تن حسرت خود پوشاندیم

کاش می شد که کمی

لا اقل

قدر وزن پر یک شاپرکی

مهربانتر بودیم

حمید پنج‌شنبه 31 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 13:38

دکتر شریعتی : «کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما می نشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود ،آن هم به سه دلیل ؛ اول آنکه کچل بود، دوم اینکه سیگار می کشید و سوم - که از همه تهوع آور بود- اینکه در آن سن و سال، زن داشت. !... چند سالی گذشت یک روز که با همسرم ازخیابان می گذشتیم ،آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه خودم زن داشتم ،سیگار می کشیدم و کچل شده بودم



برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد