و اما بعد ...

این وبلاگ محیطی دوستانه و خودمانی جهت طرح برخی مسائلی است که مفید بنظر می رسد.

و اما بعد ...

این وبلاگ محیطی دوستانه و خودمانی جهت طرح برخی مسائلی است که مفید بنظر می رسد.

سخن روز (پنجشنبه)

شادی امروزم را به خاطر نادانی دیروزم از دست دادم؛
خداوندا!
نادانی امروزم را بگیر تا شادی فردایم را از دست ندهم....

نظرات 9 + ارسال نظر
دوست پنج‌شنبه 24 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 15:12

!خدایا
آنگونه زنده ام بدار که نشکند دلی از زنده بودم,

و آنگونه بمیران که به وجد نیاید کسی از نبودنم

سارا پنج‌شنبه 24 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 15:13

کاش آسمان حرف کویر را می فهمید و اشک خود را نثار گونه های خشک کویر میکرد، کاش دلها آنقدر خالص بود که دعاها قبل از پائین آمدن دستها مستجاب میشد، کاش مهتاب با کوچه های تاریک شب آشناتر بود، کاش بهار آنقدر مهربان بود که باغ را به دستان خزان نمی سپرد، کاش مرگ معنای عاطفه را می فهمید...
(دکتر علی شریعتی)

امیری پنج‌شنبه 24 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 15:15

حکایتی از کریم خان زند

مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات کند...
سربازان مانع ورودش می شوند !
خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مردی را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟
پس از گزارش سربازان به خان ؛ وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند...
مرد به حضور خان زند می رسد و کریم خان از وی می پرسد : چه شده است چنین ناله و فریاد می کنی؟
مرد با درشتی می گوید دزد ، همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم !
خان می پرسد وقتی اموالت به سرقت میرفت تو کجا بودی؟!
مرد می گوید من خوابیده بودم!!!
خان می گوید خب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟
مرد در این لحظه آن چنان پاسخی می دهد که استدلالش در تاریخ ماندگار می شود و سرمشق آزادی خواهان می شود ...
مرد می گوید : من خوابیده بودم ، چون فکر می کردم تو بیداری...! خان بزرگ زند لحظه ای سکوت می کند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران کنند و در آخر می گوید : این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم...

من یکشنبه 27 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 16:25

گاهی خواندن مرا از نوشتن بازمی دارد
گاهی اندیشه
مر از هردو...

رهگذر یکشنبه 27 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 16:51

جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود. یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند. مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟ دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی . حرف های مافوق اثری نداشت، سرباز به نجات دوستش رفت. به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند
افسر مافوق به سراغ آن ها رفت، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت :من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه، دوستت مرده! خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی
سرباز در جواب گفت: قربان ارزشش را داشت
منظورت چیه که ارزشش را داشت!؟ می شه بگی؟ سرباز جواب داد: بله قربان، ارزشش را داشت، چون زمانی که به او رسیدم هنوز زنده بود، من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی می کنم. اون گفت: " جیم .... من می دونستم که تو به کمک من می آیی .
خیلی وقت ها در زندگی ارزش کاری که می خواهی انجام بدی بستگی به این داره که چه طور به مساله نگاه کنی
جسارت داشته باش و هرآن چه را قلبت می گوید انجام بده
اگر به پیام قلبت گوش نکنی، ممکن است بعد ها در زندگی دچار پشیمانی شوی

عاشق دوشنبه 28 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:11

چند نفر؟ چند نفر هست توی زندگی تان که قلبتان را لبریز کند از حس اینکه این زندگی، این خراب شده هنوز ارزشش را دارد؟ ارزش یک روز دیگر، ارزش یک تلاش دیگر، ارزش یک بار دیگر را؟

تنهای تنها سه‌شنبه 29 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 08:13

زمانی که تسلیم باشی؛تمام هستی از تو حمایت می کند هیچ چیز با تو مخالف نخواهد بود ؛ زیرا تو با هیچ چیز مخالف نیستی.
اوشو

خوشحالم از پیوستن شما به این وبلاگ تقریبا دوسنانه و خانوادگی. تسلیم بودن حتی به قیمت رضایت هم مطلوب نیست. اعتماد به خودباوری و امیدواری به آینده با برنامه حتما مشکلات عدم تسلیم در مقابل محیط را آسان و دلپذیر میکند.

مریم پنج‌شنبه 31 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 13:36

عاقلانه ازدواج کن تا عاشقانه زندگی کنی .

علی پنج‌شنبه 31 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 14:44

وقتی خیس از باران به خانه رسیدم.
برادرم گفت: چرا چتری با خود نبردی؟
خواهرم گفت: چرا تا بند آمدن باران صبر نکردی؟
پدرم با عصبانیت گفت: تنها وقتی سرما خوردی متوج خواهی شد
اما مادرم در حالی که موهای مرا خشک می کرد گفت
باران احمق
این است معنی مادر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد