و اما بعد ...

این وبلاگ محیطی دوستانه و خودمانی جهت طرح برخی مسائلی است که مفید بنظر می رسد.

و اما بعد ...

این وبلاگ محیطی دوستانه و خودمانی جهت طرح برخی مسائلی است که مفید بنظر می رسد.

روز پدر ...

مردی مقابل گل فروشی ایستاد.او می خواست دسته گلی برای پدرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟ دختر گفت : می خواستم برای پدرم  یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و  گفت :با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ میخرم تا آن را به پدرت بدهی. وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت نه، تا قبر پدرم راهی نیست!

ادامه مطلب ...