و اما بعد ...

این وبلاگ محیطی دوستانه و خودمانی جهت طرح برخی مسائلی است که مفید بنظر می رسد.

و اما بعد ...

این وبلاگ محیطی دوستانه و خودمانی جهت طرح برخی مسائلی است که مفید بنظر می رسد.

خاطرات اوباما: چگونه وارد دنیای سیاست شدم؟

عصرایران - "جسارت امید" کتابی است از باراک اوباما ، رئیس جمهور ایالات متحده امریکا. این کتاب اخیراً در ایران توسط "ابوالحسن تهامی" ترجمه شده و انتشارات نگاه نیز ان را منتشر کرده است.کتاب ، روایتی است از فعالیت ها و خاطرات سیاسی اوباما که در آن به بررسی مسائل داخلی آمریکا نیز پرداخته می شود و نیز فرصتی است برای بازشناسی افکار ، اندیشه ها و شعارهای اوباما.

در این نوشتار ، بخشی از "جسارت امید" را که مربوط می شود به آغاز کار سیاسی اوباما -به قلم خودش - می خوانیم؛ آغازی دلسرد کننده ای که اوباما ، با جسارت ، بدان امید داد و نهایتاً به ریاست جمهوری آمریکا نیز رسید:

« از زمانی که نخست بار برای احراز مقامی سیاسی اقدام کردم نزدیک به ده سال می گذرد. آن موقع 35 ساله بودم، از به پایان رسانده دانشکده حقوق چهار سالی می گذشت، تازه ازدواج کرده بودم و روی هم رفته آدمی بی صبر و حوصله به حساب می آمدم.
در مجلس قانون گذاری ایالت ایلینوی یک کرسی خالی شده بود، و چندی از دوستان پیشنهاد کردند که خود را کاندیدای احراز آن کنم.
آنان فکر می کردند که کار  من در جایگاه وکیل حقوق مدنی و ارتباط هایم از دورانی که سازمان دهنده امور اجتماعی را بر عهده داشتم مرا به کاندیدایی پر امید تبدیل خواهد کرد.
بعد از آن که موضوع را با همسرم در میان گذاشتم، وارد مسابقه انتخاباتی شدم و دست به کارهایی زدم که هر کاندیدای تازه وار به آن دست می زند: شروع کردم به حرف زدن با هر کسی که به حرف هایم گوش می داد. به جلسه های باشگاه های محلی و گردهمایی های اجتماعی کلیساها رفتم، به آرایشگاه ها و سالن های زیبایی سری زدم.
اگر در آن طرف خیابان دو جوان را می دیدم که در گوشه ای ایستاده اند، به سوی شان می رفتم و برگه های تبلیغی خود را در اختیارشان می گذاشتم. اما به هر جا که می رفتم مردم با جمله های متفاوت دو سوال کلیشه ای از من می کردند: "این اسم مسخره رو از کجا پیدا کردی؟"
و بعد می گفتند: "تو آدم خوبی به نظر میای، چرا می خوای وار کار نحس و کثیفی مثل سیاست بشی؟"

من با این پرسش ها آشنا بودم، از جنس همان پرسش ها که سالها پیش هم از من می شد؛ آن موقع که تازه به شیکاگو آمده بودم تا در محله های کم درآمد کار کنم. این پرسش ها نشانه هایی از بدبینی در خود داشتند، بدبینی نه تنها به سیاست که بدبینی به هر کار اجتماعی؛ این بدبینی را - دست کم در محله فقیرنشینی که من می خواستم نماینده اش شوم- پیمان شکنی نسلی از سیاستمداران موجب شده بود.
من در پاسخ به آن پرسش ها لبخندی می زدم به نشانه موافقت سری تکان می دادم و می گفتم که حق دارند شک کنند؛ اما در جهان سیاست مردان نیک هم بوده اند، و سنت های نیک سیاسی هم وجود داشته اند، که جنبش حقوق مدنی در شمار آنهاست. در جنبش حقوقی مدنی بود که مردم آگاه شدند ودیعه ای در وجود یکدیگر به امانت دارند که نه تنها باعث پراکندگی آنان نمی شود، که آنان را به یکدیگر پیوند می دهد و نزدیکتر می کند. و اگر تعدادی کافی از مردم به این حقیقت ایمان داشته باشند و به آن عمل کنند، آنگاه نه تنها می توان دشواری های بسیاری را از پیش پا برداشت،  که می توان کارستان ها به انجام رساند.

به نظر من اینگونه پاسخ ها قانع کننده می رسید، و گرچه اطمینان ندارم که همه شنوندگانم صحت استدلال مرا قبول کرده باشند، بی شک شماری کافی از آنان تحت تاثیر صداقت و شور جوانی من قرار گرفته به من رای داده بودند، وگرنه به مجلس قانون گذاری ایلینوی راه پیدا نمی کردم.

شش سال بعد که وارد مباره ای انتخاباتی برای ورود به سنای ایالات متحد شدم چندان از خودم اطمینان نداشتم.

به هر روی به نظر می رسید که انتخاب مشاغل من درست از کار درآمده بود. بعد از دو  دوره که طی آن در اقلیت مجلس دست و پا می زدم، دموکرات ها اکثریت سنای ایالتی را به دست گرفتند و در نتیجه من موفق شدم لوایح بسیاری به تصویب برسانم، که ایجاد اصلاحات در نظام مجازات اعدام ایالت ایلینوی، تا گسترش برنامه ایالتی بهداشت کودکان را شامل می شد. به تدریس در دانشکده حقوق شیکاگو ادامه می دادم.

از این شغل کاملا راضی بودم و پی در پی برای سخنرانی در گوشه و کنار شهر دعوت می شدم. موفق شده بودم که نام نیک، استقلال و زندگی مشترک خود را حفظ کنم، زیرا همه اینها، از لحظه ای که قدم به پایتخت ایالتی گذاشتم، به خطر افتادند.
اما سالها با گذر خود خسارت هایی نیز بر جا گذاشتند. بعضی از این خسارت ها را البته باید نتیجه سن و سال بیشتر دانست. اگر توجه کرده باشید، هر سال که بر سن شما افزوده می شود شما را بیشتر و صمیمانه تر با کاستی های تان آشنا می کند- با نقطه های کور، با تکرار عادت های فکری که ممکن است ژنتیک یا مربوط به تاثیر محیط باشد، که به هر روی با گذر زمان بدتر می شوند، درست مثل آن پا گرفتگی هایی که منجر به کمردرد می شوند.
بعدها ثابت شد که آن کاستی ها را ناآرامی های کهنه ای در من ایجاد می کند، نوعی ناتوانی در قدرشناسی، یعنی نشناختن ارج رویدادهایی که از برابر چشمانم می گذشتند و هیچ عیب و ایرادی هم نداشتند. به تصور من این کاستی ها زاییده زندگی مدرن اند- و شاید هم بیماری بومی شخصیت آمریکایی- که بیش از هر جای دیگر در عرصه سیاست به چشم می آید. اما هنوز معلوم نشده است که این ویژگی را سیاست در انسان ها ایجاد می کند و یا آدم های دارای این خصیصه به میدان سیاست کشیده می شوند. ز
مانی شخصی به من گفت که آدم ها، یا می کوشند چیزی بشوند که پدرشان انتظار داشته باشند، یا می کوشند در زندگی خطاهای پدر را تکرار نکنند. تصور می کنم این گفته بهتر از هر چیز دیگری آن بیماری ویژه مرا توضیح دهد.

به هر روی در نتیجه همان بیماری بود که من تصمیم گرفتن با نماینده دموکرات و صاحب کرسی، در مبارزه های انتخاباتی 2002 به رقابت بپردازم.
آن رقابت بسیار ناپخته و فکر ناشده بود و من در آن به سختی شکست خوردم. از آن شکست های مفتضحانه ای که انسان را بیدار می کند و به او می فهماند که زندگی مجبور نیست مطابق برنامه ها و میل او بچرخد.
یک سال و نیم گذشت تا زخم های آن شکست کاملا بهبود پیدا کردند.
با یکی از مشاوران رسانه ها ناهار می خوردم، این شخص مدت ها بود مرا تشویق می کرد که برای سناتوری تکام ایالت (و عضویت کنگره) فعالیت کنم. از قضا این صرف ناهار برای روزهای پایانی سپتامبر 2001 برنامه ریزی شده بود. وی همچنان که به سالادش ور می رفت به من گفت: "حتما متوجه شدی که نحوه فعالیت سیاسی کاملا تغییر کرده، متوجه نشدی؟" با این که خوب می دانستم مقصودش چیست از او پرسیدم: "مقصودت چیه؟" و در آن لحظه هر دو سرمان را پایین بردیم و به روزنامه کنار دست او خیره شدیم. در صفحه اول روزنامه عکس بزرگی از بن لادن چاپ شده بود.

"یه نکبت واقعی، قبول نداری؟" بعد سر را به اطراف تکان داد و در ادامه گفت: "بدشانسی بدتر از این نمی شه، تو هم که نمی تونی اسمتو عوض کنی، رای دهنده ها به این جور چیزها مشکوک می شن. شاید اگر تازه کارتو شروع کرده بودی، می دونی، می شد یه اسم مستعاری چیزی روی خودت بذاری. ولی حالا دیگه ..." صدایش رفته رفته محو شد و به نشانه پوزش شانه هایش را بالا آورد و بعد هم پیشخدمت اشاره کرد که صورت حساب را بیاورد.

من در دل به او حق دادم، اما پذیرفتن آن امر مانند خوره ای به جانم افتاد. وقتی می دیدم سیاست پیشگان جوان تر در آن جاها که من شکست خورده ام موفق می شوند و به مقام های بالاتر می رسند و کارهایی بیشتر انجام می دهند، برای نخست بار در زندگی حرفه ای احساس حسادتی را تجربه می کردم.
آن ها لذت کارهای سیاسی- نیروبخشی بحث ها، گرمای دلپذیر دست فشردن ها و غرق در جمعیت شدن- در برابر امور پست تر این حرفه شروع به رنگ باختن کرد، اموری مانند پول گدایی کردن، رانندگی های دور و دراز به خانه بعد از آن هم که جشنی دو ساعت از برنامه دیرتر تمام شده بود، خوراک بد، هوای ناسالم، گفت و گوهای تلفنی مقطع با همسری که تاکنون با من مانده بود، ولی از بزرگ کردن بچه های مان به تنهایی کاملا دل زده شده بود، و کم کم به این فکر می افتاد که از من بپرسد اولویت های زندگی من چیست.
حتی قانون گذاری و تعیین سیاست ها، که در اصل مرا به کاندیدا شدن برای احراز این مقام (نماینده مجلس ایالتی) ترغیب کرده بود، به نظرم بسیار مبالغه آمیز و بسیار جدا از مبارزه های بزرگی می آمد که در سر امنیت، بهداشت و اشتغالزایی در سطح ملی جریان داشت.
رفته رفته شک و تردیدهای در مورد انتخاب شغل به دلم راه پیدا می کرد. احساس آن هنرپیشه یا ورزش کاری به من دست داده بود که بعد از سالها تمرین و کوشش برای رسیدن به هدفی والا، و بعد از بازی در تئاترهای کوچک یا گل زدن در تیم های محلی درمی یابد که با آن بخت و استعداد هرگز به بالیوود، یا لیگ های برتر ملی راه نخواهد یافت. هنگامی که آرزوی او برای رسیدن به هدف والا به حقیقت نپیوندد یا عاقلانه حقیقت را می پذیرد و به سراغ هدف های معقول تری می رود، و یا حقیقت را نمی پذیرد و سرانجام اش به تلخکامی و عربه جویی و وضعی رقت بار می کشد.

مطمئن نیستم که تمام مراحل انکار، چانه زنی و یاس را که خبره گان تجویز کرده اند پشت سر گذاشته باشم، ولی در برخی موارد به پذیرش رسیدم یعنی که حد و حدود خود و اخلاقیاتم را شناختم.
کار خود در مجلس ایالتی را از نو به زیر ذره بین گذاشتم و از اصلاحات  و نوآوری هایی که باعث شان شده بودم احساس خوشنودی کردم. زمان بیشتری را به خانه اختصاص دادم، و شاهد رشد دخترانم شدم، و همسرم را به شادمانی کامل رساندم، و به تعهدات مالی دراز مدت مالی هم فکر کردم. به ورزش روی آوردم، کتاب های داستان خواندم (رفته رفته قدرشناسی در من ریشه بست) و قدردان گردش زمین به دور خورشید شدم. و دیگر، فصل ها آمدند و رفتند بی آنکه من برای آمد و رفت شان زحمتی کشیده باشم. و تصور می کنم همین پذیرش بود که فکر کج و کوله کاندیداتوری سنای ایالات متحد (کنگره) را به سرم انداخت.
برای درمیان گذاشتن این فکر با همسرم یک استراتژی آره یا نه طرح کردم. آن آخرین تیر ترکش برای محک زدن افکارم بود پیش از آنکه زندگی آرام تر، با ثبات تر و پر درآمدتری را پی بگیرم. و همسرم- شاید بیشتر از روی دلسوزی تا پذیرفتن استدلال هایم - موافقت کرد که در آن آخرین مبارزه انتخاباتی شرکت کنم. گرچه خاطرنشان کرد که چون زندگی با نظم و ترتیبی را برای خانواده مان ترجیح می دهد من در روز انتخابات الزاما روی رای او حساب نکنم.

من او را کاملا آزاد گذاشتم که از سیاهه بلند بالای نام رقیبان یکی را انتخاب کند و اگر خواست، به من رای ندهد. (در انتخابات قبلی) پیتز فورد جرالد ار حزب جمهوری خواه 19 میلیون دلار از ثروت شخصی خود را خرج کرده بود تا خانم سناتور کرول موزلی براون را شکست دهد و کرسی او را اشغال کند. فیتز جرالد محبوبیت چندانی نداشت، در واقع به نظر می رسید که او علاقه چندانی هم به سیاست ندارد. اما او هنوز پول بی حسابی در اختیار داشت و چون آدم درست کار و شریفی بود رای دهندگان خواهی نخواهی احترامی برایش قایل بودند.

از قضا کرول موزلی براون دوباره در صحنه ظاهر شد، یعنی که دوران سفارت اش در نیوزیلند به پایان رسید و بازگشت و در نظر داشت که کرسی از دست رفته را از نو تصاحب کند.

کاندیداتوری احتمالی وی نقشه های مرا با چراغ قرمز مواجه کرد. اما وقتی آن خانم تصمیم گرفت که خود را کاندیدای ریاست جمهوری کند، خیلی ها برای احراز آن کرسی سنا وارد مسابقه شدند. و زمانی که فیتز جرالد اعلام کرد علاقه ای به انتخاب مجدد ندارد، من در انتخابات مقدماتی خود را با شش حریف روبه رو دیدم، از جمله رییس دیوان محاسبات ایالتی که بازرگانی بود با یک انبار بزرگ پول؛ و رییس ستاد شهردار شیکاگو؛ و یک خانم متخصص امور بهداشتی که سیاهپوست بود و پول بی زبان فریاد می زد رقابت با او جایز نیست زیرا که رای سیاهان را نصف می کند و کوچک ترین  امید پیروزی مرا بر باد می دهد.

اما بی توجه به تمام عوامل بازدارنده تصمیم گرفتم وارد آن مسابقه شوم. و وقتی چندین شخصیت مهم از کاندیداتوری من پشتیبانی کردند دل شوره ها را رها کردم و با شوق و نیرویی وارد میدان مبارزه شدم که فکر می کردم از آن بی بهره شده ام.
چهار کارمند استخدام کردم، همه باهوش و جوان، بیست و هفت، هشت یا سی و یکی دوساله، و همه با دستمزدهایی نسبتا ارزان و مناسب. دفتر کوچکی پیدا کردیم، سربرگ چاپ کردیم، چند خط تلفن و کامپیوتر گرفتیم. هر روز چهار پنج ساعت من به یاری رسان های عمده دموکرات زنگ می زدم و سعی می کردم به تلفن هایم جواب داده شود.
کنفرانس های مطبوعاتی ترتیب دادم  که هیچکس به آنها نیامد. برای مراسم رژه روز سن پاتریک نام نویسی کردیم و ردیف آخر را به ما دادند. در نتیجه من و ده همراهم در خط پایان رژه با ماشین های نظافت شهرداری که به دنبال رژه روندگان می رفتند و آشغال ها را جمع می کردند و پوسترها را از تیرهای چراغ برق می کندند فاصله ای نداشتیم.

البته، به سفرهای بسیاری رفتم، خودم می راندم و بیشتر هم تنها، اول در شیکاگو ناحیه به ناحیه، و بعد در سطح ایالت از بخش به بخش و شهر به شهر. سرانجام در سراسر ایالت بالا و پایین رفتم. مایل ها و مایل ها از غله زارها، کشتزارهای لوبیا، خطوط آن و سیلوها گذشتم.

این راه و رسم چندان دل چسب و کارایی نبود. بی پشتیبانی ماشین سازمان دهی حزب دموکرات، بی فهرست کامل نشانی های پستی و یاری جویی از اینترنت، من فقط به دوستان و آشنایان متکی بودم که در خانه های شان را به روی هر کس ممکن بود بیاید باز کنند. یا ترتیبی بدهند که بازدیدی کنم از کلیساشان، از اتحادیه شان یا از باشگاه روتاری و دسته بریج شان. گاهی بعد از چندین ساعت رانندگی به جایی می رسیدم که فقط دو سه نفر کنار میز آشپزخانه ای انتظار مرا می کشیدند. من بایست به صاحب خانه ها اطمینان می دادم که تعداد قابل توجهی شرکت خواهند کرد و بایست از پذیرایی شان هم پیشاپیش تشکر می کردم.
گاه من در سراسر مراسم نیایش در کلیسایی می نشستم و کشیش حضور مرا فراموش می کرد، یا رییس اتحادیه ای به من اجازه می داد برای اعضا سخنرانی کنم و پس از پایان سخنرانی معلوم می شد اتحادیه تصمیم گرفته از کاندیدای دیگری حمایت کند.

اما اگر با دو یا پنجاه نفر روبه رو می شدم، اگر به ویلاهای مجلل، آپارتمان های کوچک و یا خانه های روستایی می رفتم، اگر مخاطبانم رفتاری دوستانه، دشمنانه و یا بی تفاوت داشتند، می کوشیدم که دهانم را بسته نگاه دارم و به حرف هایی که آنان داشتند گوش بدهم. و من گوش می دادم تا مردم از شغل شان بگویند، از کسب و کارشان و یا از مدرسه های محلی بگویند. از خشم شان نسبت به جرج بوش بگویند و از خشم شان نسبت به دموکرات ها: بگویند از سگ هاشان، از کمردردشان، از سال های خدمت شان در جنگ و از چیزهایی که از کودکی شان به یاد می آورند.

بعضی نظریه های پخته داشتند در مورد از بین رفتن مشاغل در بخش صنعت، یا درباره هزینه گران بهداشت و درمان. بعضی دیگر حرف هایی را که از رادیو و تلویزیون شنیده بودند تکرار می کردند؛ بعضی هم از بس گرفتار کارهای روزانه بودند توجهی به سیاست نداشتند و از آنچه در برابرشان روی می داد می گفتند: از کارخانه ای که بسته شده بود، از اضافه حقوق، از هزینه گران بنزین، از پدر یا مادرشان در خانه سالمندان، از راه افتادن کودک شان.

از این گفت وها که چندین ماه به درازا کشید نتیجه و بینشی خیره کننده حاصل نشد، اما آنچه بر من تاثیر گذاشت سادگی امیدهای مردم بود، و این که باور مردم از مرزهای ناحیه و نژاد و دین و طبقه می گذشت و فکر می کردی که همه جا یک باور جاری ست. بیشترین آنان فکر می کردند اگر کسی آماده کار کردن باشد باید کاری برایش یافت شود که مخارج زندگی اش را تامین کند. اینان تصور می کردند که مردم هر وقت دل شان درد می گیرد نباید اعلام ورشکستگی کنند. باور داشتند که هر کودک باید از امکان اصیل آموزش برخوردار باشد- یعنی که فقط مقداری حرف نباشد- و این که آن کودکان باید بتوانند به دانشگاه بروند، حتی اگر پدر و مادرشان دارا نباشند. آنان می خواستند ایمن باشند، ایمن از جنایتکاران و ایمن از هراس افکن ها (= تروریست ها)؛ آنها هوای پاک می خواستند و آب پاک، و می خواستند زمانی کافی در کنار فرزندانشان باشند و می خواستند هرگاه به سن پیری رسیدند بتوانند با سربلندی بازنشسته شوند.

نتیجه گفت و گوها چیزی جز این نبود. وگرچه همه می دانستند هر آنچه در زندگی به دست آورده اند نتیجه تلاش های خودشان بوده است، تصور می کردند که دولت هم می بایست کمک کند، البته از دولت انتظار نداشتند که همه مشکل های شان را حل کنند، ولی در عین حال می خواستند که دلارهای مالیات شان را به هدر ندهد.

من در پاسخ به آنها می گفتم که حق دارند: دولت نمی تواند همه مشکلات شان را حل کند. اما با تغییرهای کوچکی در اولویت ها می توان اطمینان حاصل کرد که همه بچه ها زندگی آبرومندی را تجربه کنند و مانند همه ما و در جایگاه یک ملت با چالش ها روبه رو شوند. بارها و بارها مردم به نشانه موافقت سرتکام می دادند و می پرسیدند چه کنند که همکاری داشته باشند. و بار دیگر که در جاده می راندم و نقشه راه را روی صندلی جلو گذاشته بودم تا به مقصد بعدی برسم از نو درمی یافتم که برای چه وارد کارهای سیاسی شده ام.حس می کردم که بیش از هر زمان دیگر در زندگی به شدت کار می کنم.

این کتاب مستقیما از گفت و گوهای سفرهای انتخابی من سرچشمه گرفته و رشد کرده است.  برخوردهای من با رای دهندگان نه تنها تاییدی بر شایستگی مردم آمریکاست، بل به یاد می آورد که در قلب تجربه آمریکایی رشته آرمان هایی نهفته است که پیوسته وجدان عمومی ما را بیدار نگاه می دارد؛ رشته ای از ارزش های همگانی که به رغم تفاوت های مان ما را به یکدیگر پیوند می دهد؛ رشته امیدی پویا که تجربه های متفاوت مان از دموکراسی را کارساز می کند. این ارزش ها و آرمان ها تنها در تکه های مرمر یادمان ها و بناهای یادبود، عبارات کتاب های تاریخ توصیف نمی شوند که در روح و قلب بیش ترینه آمریکاییان همیشه زنده اند. و همان هایند که به ما غرور می دهند و الهام بخش مایند تا وظیفه شناس و فداکار باشیم.

من خطر این گونه سخن گفتن را می شناسم. در این دوران جهانی شدن و تغییرهای گیج کننده فن شناختی و در دوران سیاست ورزی های مرگبار، و جنگ های وقفه ناپذیر فرهنگی، به نظر نمی آید ما حتی دارای زبانی مشترک باشیم تا با آن از آرمان های مان گفت و گو کنیم، ابزاری کوچک تا به یاری آن به نقطه نظری مشترک برسیم که چگونه در جایگاه یک ملت مشترکا بکوشیم تا آن آرمان ها را آشکار کنیم. بیشترینه ما چندان باهوش هستیم که شگرد تبلیغ گرها، نظرسنج ها، سخنرانی نویس ها و خبره های اهل فن را بدانیم.
می دانیم که چگونه واژه های هیجان بخش پرطمطراق در استخدام هدف های خودخواهان درمی آیند. و می دانیم که بسیار احساست شریف به نام قدرت، مصلحت و عدم تسامح سرکوب شده اند. حتی کتاب های تاریخ دبیرستان های ما آشکارا گواهی می دهند که واقعیت زندگی آمریکایی از صورت افسانه ای آغازین اش چه حد تغییر کرده است.
در چنین حال و هوایی، هر نوع اظهار نظر قطعی در مورد آرمان های مشترک و یا ارزش های همگانی اگر خطرناک به شمار نیاید، ساده دلانه جلوه می کند. و چه بسا که آن را کوششی در جهت بی اهمیت جلوه دادن تفاوت های اساسی در سیاست و کارکرد بدانند و حتی گامی فراتر گذاشته، آن را وسیله ای برا خفه کردن اعتراض کسانی قلمداد کنند که چرخ نهادهای کنونی به آنان لطمه زده است.

به هر روی، استدلال من در این زمینه این است که چاره ای نداریم. هیچ نیازی نیست که نظرسنجی برگزار شود تا همه بفهمند بیشترینه آمریکاییان، از جمهوری خواه گرفته تا دموکرات و مستقل، بیزار شده اند از این سیاست و سیاست پیشگی که به صورت منطقه مرگ درآمده است، و در آن منافع گروهی کوچک فدای منافع جامعه می شود و اقلیت می کوشد تا ایدئولوژی خود را به نام حقیقت مطلق بر همه تحمیل کند. ما چه اهل ایالت های قرمز باشیم چه اهل ایالت های آبی از ته قلب بی صداقتی و بی انضباطی و بی شعوری را در بحث های سیاسی درک می کنیم و بیزاریم از آنچه صورت غذای تکراری گزینه های دروغی و عجق وجق است.
ما آمریکایی ها از سیاه گرفته تا سفید و قهوه ای، از مذهبی تا غیرمذهبی، به درستی احساس می کنیم که مهم ترین چالش های این ملت را نادیده می گیرند و اگر خیلی زود تغییر مسیر ندهیم ممکن است ما نخستیم نسلی باشیم که کشوری ضعیف تر و شکسته تر از آنچه را به ارث برده بودیم، پشت سر بگذاریم. اکنون، بیش از هر زمان دیگر در تاریخ جدیدمان به نوع جدیدی از سیاست نیاز داریم، سیاستی که روش های کنونی را برافکند و برپایه درکی مشترک سیاستی بنیاد کند که همه شهروندان را در کنار یکدیگر قرار دهد.»

نظرات 5 + ارسال نظر
وبگرد یکشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 13:09

روز گذشته جمعه رییس‌جمهوری آمریکا باراک اوباما از ساختن یک مسجد برای مسلمانان در نزدیکی محل حادثه یازدهم سپتامبر حمایت کرده است.

به گزارش سی ان ان باراک اوباما روز گذشته پس از شرکت در جشن آغاز ماه رمضان و مراسم افطار از ساختن مسجد در محل حادثه یازدهم سپتامبر به دست مسلمانان حمایت کرده و اظهار داشت مسلمانان مانند بقیه فرقه‌های مذهبی و دینی از حقوق برابر برخوردار هستند و می‌توانند در هر کجا از خاک ایالات متحده مسجد بسازند.
از سویی دیگر برخی مقامات از این سخن‌رانی باراک اوباما انتقاد کرده و ابراز داشتند این حرکت رییس‌جمهوری آمریکا اشتباه است. این منتقدان مسلمانان را تروریست معرفی کرده‌اند.
گفتنی است پیش‌تر باراک اوباما عنوان کرده است که ما به تمامی ادیانی که در آمریکا حضور دارند احترام می‌گذاریم و نباید خطا و اشتباه برخی را به پای همه پیروان یک دین بنویسیم.

دوست یکشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 13:12

«دوستت دارم» سجلِ عاشقی‌ست. همه‌ی دار و ندارِ آدم‌هایی که یک‌وقتی دلشان قرص بوده به این «دوستت دارم». یک‌جورِ پدر دربیاری‌… باید بلدش باشی، راست توی چشم‌های آدمت نگاه کرده باشی که ببینی چه گِردیِ چشمش پُرآب شده وقتی حواسش به حرفِ توست. باید شنیده باشی که بعدش چه شمرده حرف می‌زند، یواش…
سرمشق دستتان نمی‌دهم؛ بنچاقش هم به‌اسمِ ما نیست؛ ولی حرمتِ حرف‌ را باید به‌قاعده گذاشت. دوستت دارم با «خوبم، شما چه‌طوری؟» توفیر دارد. دوستت دارم را باید جایی بگذاری که اگر قسمت نشد، تتمّه‌ی زندگی به‌جایش بمانَد و بروی. جایی که کاری برای آن چند ثانیه‌ی بعدش نداشته باشی، برای آن وقتی که کج نگاهت می‌کند.
انگار خاطرمان را معطّلِ قصه‌‌ی آن یک سیب کردیم. «دوستت دارم» یعنی دو نفری وسطِ شمشادهای بهشت، گرگم به‌هوا.

علی یکشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 13:12

ممه را به خاطر بسپار لولو رفتنی است

سارا یکشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 13:13

اغلب آدم‌ها عادت کرده‌اند که تو را با کارهایی را که برای‌شان نکرده‌ای به یاد بیاورند؛ نه کارهایی را که برای‌شان انجام داده‌ای …


مورچه دوشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:40

عصرایران - زن هراسی ، چه در ساحت مدیریت و چه در عرصه هنر ، پدیده ای است که شاید بتوان گفت نیمی از فضای ذهنی بسیاری از مردان را به خود اختصاص داده است.

در واقع ، این امر ، ریشه های تربیتی دارد و به دوران کودکی و نوجوانی افراد باز می گردد که پرداختن علمی به این موضوع ، مجال و مقال دیگری می طلبد که موضوع بحث ما نیست ، بلکه آنچه در این نوشتار مورد توجه است این که همین افراد ، مشکلات دیدگاهی و تربیتی خود در قبال زن را به موضوع مهمی به نام دین گره می زنند و نگاه های نادرست شان به زن را به نام دین رقم می زنند و هر جا رد پایی از زن باشد ، فریاد و فغان بر می آورند که دین تضعیف شد و ارزش ها پامال گردید و آرمان ها به باد فنا رفت!

نمونه اش خبری است که اخیراً در برخی رسانه های مدعی ارزش مداری نقل می شود و از این که یک گروه موسیقی زنان مجوز اجرا گرفته ، ابراز نگرانی می کنند.

خبر را بخوانید:

دادن مجوز کنسرت به تعدادی از خوانندگان و نوازندگان زن، اعتراض‌هائی را برانگیخته است.

گروه ارکیده که تعدادی از خوانندگان و نوازندگان زن به سرپرستی ارکیده حاجی وند آن را تشکیل می‌دهند پس از گذشت ده سال، مجدداً مجوز اجرا گرفته و در روزهای گذشته کنسرتی را در تالار وحدت برگزار نمود.

آخرین اجرای این گروه در دوره اصلاحات به وقوع پیوست که به علت تعارض شدید آن با مبانی دینی و اسلامی با واکنش‌های فراوان رو به رو گردید که موجب لغو مجوز فعالیت آن شد.

حال این گروه پس از گذشت ده سال مجدداً شروع به فعالیت نموده و کنسرت‌هایی را برگزار می‌کند.
جا دارد مسئولین وزارت ارشاد پاسخ دهند با این وضع چگونه میخواهند به تحقق دولت اسلامی کمک کنند؟ چگونه در چنین فضای مسمومی می خواهند نیروی انقلابی معتقد تربیت کنند؟ کجای آن با آرمان‌های انقلاب تطابق دارد... .

واقعاً آدم می ماند چه بگوید با کسانی که هنوز فکر می کنند زن موجودی است که فقط برای باردار شدن و بچه داری و شوهر داری آفریده شده و هیچ جایگاه دیگری در نظام هستی ندارد ، او نه حق آفرینش هنری دارد ، نه می تواند در اداره جامعه اعمال مدیریت کند و نه حق دارد فعالیت اقتصادی کند ؛ زن باید در کنج منزل بنشیند و منتظر آقای خانه و اوامر او باشد ؛ همین و بس!

از چنین دیدگاهی است که زن هراسی شکل می گیرد و هرگاه زنان از کنج خانه ها بیرون بیایند و در جامعه منشأ اثر باشند ، تو گویی که غولی از بند رهیده و قرار است حکمرانی تاریخی مردان را به چالش بکشد و از این رو ، ولو به هزینه دین و اخلاق و ارزش ها نیز که شده ، باید دوباره این دیو(!) را به بند آورد و سرجایش نشاند و در همین مصداق پرسید که زن را چه به هنر ، آن هم از نوع مبتذلی به نام خوانندگی و نوازندگی ولو برای همجنسانش! به این موجود رو بدهی فردا هوس می کند برای مردان هم بنوازد و بخواند! پس همان بهتر که ماجرا را از همین نطفه خفه کنیم که فردا خیلی دیر است!

هر جامعه ای برای پیشرفت خود ، نیاز به حرکت جمعی فرد فرد اعضایش اعم از زن و مرد دارد ولی در جامعه ما ، برخی مردان ، نه تنها مخالف حرکت زنان هستند ، بلکه توان خود را نیز به جای مصروف ساختن در حرکت رو به جلوی جامعه ، صرف مبارزه با حرکت زنان می کنند و نتیجه نیز این می شود که زمانی چشم باز می کنیم و می بینیم دنیا در مسیر قله های ترقی است و ما

هنوز بر سر و کله همدیگر می زنیم که آیا به فلان گروه موسیقی زنان ، مجوز بدهیم یا ندهیم و اگر مجوزی هم صادر شد ، تازه اول دعوایمان باشد و عنداللزوم به کنسرت شان حمله کنیم و کاسه کوزه شان را به هم بریزیم.

هیچ کس البته موافق فسق و فساد نیست ولی چه کسی گفته حضور زن باعث و بانی فساد است؟ فساد و کجی ، از هر انسانی می تواند نشأت بگیرد ، چه زن و چه مرد و مگر این همه فساد اداری و اخلاقی و مالی و این همه بی تقوایی های سیاسی و انگ ها و تهمت ها و مردم آزاری ها و قانون شکنی ها و حق کشی ها و ... در جامعه مردمحور ما رخ نمی دهد؟! آیا این ناهنجاری های سیاسی و اخلاقی و اجتماعی عمدتاً از مردان نشأت نمی گیرد؟

گذشته از همه این ها ، کسانی که از کنسرت زنان برای زنان دردشان گرفته و مدعی ضدیت آن با دین هستند بگویند کجای دین و شرع مقرر داشته است که خوانندگی و نوازندگی زن (آن هم برای زنان) مشکل دارد؟! چرا بعضی ها دو پایشان را در یک کفش می کنند که کاتولیک تر از پاپ باشند؟
آیا اینها ، همان هایی نیستند که زمانی در کلاس های دانشگاه ها بین دختران و پسران پرده کشیدند و امام(ره) در واکنش به اقدام آنها ، دستور برداشتن پرده ها را صادر کردند؟

آیا ازنظر اینان ، دین و ارزش های ما ، تا بدین اندازه ضعیف و بی بنیاد است که با کنسرت زنان (آن هم برای زنان) فروبپاشد؟ آیا این نگاه ، خود وهن دین نیست؟!

به راستی تا کی سر در برف فرو بردن و اطراف را ندیدن؟!
آقایان عزیز! برادران عزیزتر از جان! شما را به خدا کمی از لاک تان بیرون بیایید ؛ کمی از گروه همسانان خود فاصله بگیرید و به میان عموم مردم بیایید تا ببینید فرهنگ عمومی جامعه ، بسیار متفاوت تر از آنچه در محافل رسمی می گذرد هست و چه متنوع و سالم و البته دارای برخی ایرادات! همین موسیقی را در نظر بگیرید و سوار خودروهای مردم شوید و تفاوت موسیقی های پخش شده از رادیو و سی دی های موسیقی داخل خودرو را ببییند تا از همین یک قلم ، متوجه تفاوت ها و شکاف های فرهنگی شوید و تا آخر خط را بروید.

شما را به خدا بس کنید این کوته اندیشی ها را ؛ کاروان دنیا حرکت کرد ؛ جا می مانیم در این مسابقه تاریخی پیشرفت و توسعه و تعالی.

آه ! این که تا کی توان و انرژِی جامعه ما صرف فروعات می شود و از اصول و کارهای مهم و بر زمین مانده مغفول می مانیم ، سوالی است که جوابش را تنها خدا می داند!

با سلام و ممنون از زمانی که گذاشتید و نظرات خود را مبسوط ارائه فرمودید. به همه مراجعین این وبلاگ خودمانی و کوچک توصیه میکنم که نظرات مراجعین تقریبا ثابت را مطابعه نمایند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد