امروز داشتم تو بایگانی ام دنبال چیزی می گشتم که برخوردم به اثرات یکی از دوستان خوب و عزیز و البته مرحومم. بعضی از دوستان می شناختندش. آقای مهندس طاهرزاده. یادش بخیر. چقدر زمان زود میگذرد و ما هم فراموشکار. واقعا یکی از بهترین دوستان اولین دوره کاری من در شرکت سیمان بود. مردی متدین و بااخلاق. با وجودی که از منظر اجتماعی جایگاه قابل اتکایی داشت اما فوق العاده خاکی. حدود دو سالی تقریبا با هم زندگی کردیم. یادش بخیر. دو تا پسر گل هم داشت که نمیدونم کجا هستند. فوق العاده مودب. خدا رحمتش کند.
با تمام وجود گناه کردم و در تکرار آن اصرار!
اما نه نعمتش را از من گرفت، نه گناهانم را فاش کرد!
اگر اطاعتش را کنم چه میکند؟
(دکتر علی شریعتی)
قرار شده به جای روز گفتگوی تمدنها که از تقویم حذفش کردن، روز «صندلیهای شنوا» رو به عنوان سالگرد سخنرانی ریاست محترم جمهور در سازمان ملل، به تقویم اضافه کنن!
نگاهی به تکیهکلامهای مهران مدیری!
پیک سبز /نگرانی استادان اخلاق و زبان بیهوده بود. مهران مدیری زبان فارسی و اخلاق بچهدبیرستانیها را نابود نکرد. حتی اختراع برخی کلمات مثل پاچهخاری را میتوان پای خدمت او به زبان روزمره فارسی گذاشت.
بیش از یک دهه است که هر وقت مهران مدیری کاری میسازد و تکیه کلامش میان مردم رواج مییابد، عدهای وامصیبتا سرمیدهند که” چنین و چنان شد و بیچاره شدیم و فارسی از دست رفت”. گاهی متاسفانه زور این عده چنان زیاد بوده که برای پخش دردسر آفریده و سانسور و تغییر را تحمیل کرده به مجموعه. بعد چند ماهی که تکیه کلام فراموش میشود کسی نیست یقه این حضرات را بگیرد که” خب پس چی شد نگرانیتان؟ چرا برخلاف پیشبینیتان همگی نابود نشدیم؟ یک بار برای همیشه قبول کنید که اشتباه میکنید ، دست از سر ما بردارید و بگذارید هر چقدر دلمان خواست بگوییم: مربا بده بابا!”
این مروریست بر تعدادی از مشهورترین تکیه کلامهای مدیری طی این سالها.
مَععع…
از جنگ 77 شروع شد و کمابیش تا همین اواخر در مقام تکهای از کاراکتر مدیری ادامه پیدا کرد.موقع گفتن این جور مععع ها باید دهان کش بیاید و حتمن به دوربین نگاه کرد. باید شاهد طلبید. اوایل موقع شنیدن توقعات عجیب و غریب مریم 77 اختراع شد. بعد صوت مناسبی شد هنگام قرار گرفتن در موقعیت شگفتانگیز، جفنگ یا ناعادلانه. وقتهایی که دیگر کلام کافی نیست. بحث کردن جواب نمیدهد. طرفمان آنقدر حرف پرتی زده که فقط باید ملتمسانه دنبال نفر سوم گشت تا بر این موقعیت جفاکارانه صحه بگذارد.
در موقعیتهای خفیفتر، تنها نگاه کردن با دهان بسته به دوربین هم کفایت میکند. نمونه تاریخی سینمایی این جور نگاه را بارها در لورل و هاردی دیدهایم. وقتی لورل دوباره دست گل به آب داده و هاردی ( در حالیکه که مثلن سرش از زیر تلی از آجر بیرون آمده و آجر آخری هم هنوز سقوط نکرده!) با آمیزهای از خشم و بیچارگی به دوربین نگاه میکند و با انگشت ضرب میگیرد.
ما بعد از این تکیه کلام بارها در موقعیتهایی دنبال دوربین نامرئی گشتیم تا صاف درش زل بزنیم و دهانمان را باز کنیم و بگوییم: معععع…
ببخشید؟
فرض کنید حالا در موقعیت مععع قرار گرفتهاید. اما برای حرف طرفتان جواب دارید. از کوره در رفتهاید و اگر پایش بیفتد شما هم میتوانید ادامه دهنده یک کلکل سرسامآور باشید. نشانه کلامیاش همین است: ببخشید؟ با استرس گذاشتن روی خ و کشیدن حرف ش. کاربرد این تیکه کلام برای کاراکتر رایج مدیری در زندگی زناشوییست. وقتی مریم/ مهتاب/… خواسته پرتی دارد، یا به کنایه توهین میکند به همسر و خانواده همسرش. مدیری اینجا دیگر آن معصوم زمینی نیست که موقع گفتن مععع بود.نگاهش عاقل اندر سفیه است، خودش خوردهشیشه دارد و میخواهد استارت یک نبرد خونین کلامی را بزند. ما هم وقتی طرف حرف پرتی میزند و ما داریم از بالا نگاهش میکنیم ، ابروهامان را لنگه به لنگه میکنیم و میگوییم: ببخشید؟
ای که وَگویی یَنی چه؟
شاد و خرم و باصفا بودن روستاییها ، نگره دست راستی است که طبقه انتلکتوئل را متهم میکند به پیچیدگی غیرضروری یا متظاهرانه.گرچه کاراکتر رایج مدیری خود الگویی از مرد طبقه متوسط ایرانیست، اما رگههایی از این نوع نگاه ضداسنوب تا مرد هزار چهره هم قابل تعقیب است. از نگاه اهل بربره کیانوش مدرن شهری ، افادهای و ضعیف و نازکنارنجیست و خودش را پشت کلمات قلنبه پنهان میکند. مدیری حق را به آنها نمیدهد اما یادآوری میکند که وجود دارند. هم در سرزمینمان هم درونمان.
گذشته از این مسئله ، همه ما اسنوبها را اطرافمان دیدهایم. آنها چیزهایی میگویند که معنیاش را نمیفهمیم. ( خودشان هم گاهی نمیفهمند) پیش از شبهای برره خجالت میکشیدیم اعتراف کنیم معنی چیزی را نمیدانیم. میترسیدیم لباس تازه پادشاه را نبینیم و این را بگذارند پای حرامزادگیمان. هیچ راه کلامی برای این که بدون احمق جلوه دادن از طرف بخواهیم معنای جملاتش را توضیح دهد وجود نداشت. اما این که وگویی ینی چه؟ مثل معجزه از آسمان رسید. دیگر لازم نیست تظاهر کنیم به فهمیدن چیزی که نفهمیدیم یا از خودمان نادان بیچارهای بسازیم موقع پرسیدن. با گفتن این تکیه کلام با رندی و شیطنت به مقصود میرسیم.
مربا بده بابا
مدتهاست که جامعهشناسان ایرانی درباره فاشیست درونمان آگاهی دادهاند. هر کداممان میتوانیم به خودخواههای بیمثالی تبدیل شویم. احساس شازدهگی، طلبکاری از دنیا و انتظار از سایرین برای سرویس دادن به ما جایی درونهمهمان جا خوش کرده. با این حال صحبت کردن درباره این ور نامطبوع – که عادت به انکارش داریم- اصلن کار راحتی نیست. خصوصن اگر در مقام کسی باشیم که از این روحیات دیگری رنجیده. به ندرت میشود بدون بحثی آزارنده از زیر خردهفرمایشها فرار کرد و طرف را به این حال و هوای سلطانمنشانهاش آگاه. ولی باغ مظفر کار ما را راحتتر کرد. هم بیآنکه دردمان بیاید پذیرفتیم که خیلی وقتها در واقع با همان نخوت و خودبزرگبینی داریم میگوییم: مربا بده بابا. هم در مواجهه با چنین خردهفرمایشاتی با یادآوری شوخطبعانه این دیالوگ میتوانیم از این موقعیت غیرمنصفانه بگریزیم.
یه انگلیسی، یه فرانسوی و یه ایرانی داشتن به زندگی آدم و حوا توی بهشت نیگا میکردن.
انگلیسیه میگه: چه سکوتی، چه احترامی!! مطمئنم که اینا انگلیسیند!
فرانسویه میگه: اینا هم لختن، هم زیبا و هم رفتار عاشقانه ای دارند !!حتماً فرانسویند!
ایرانیه میگه: نه لباسی، نه خونه ای! فقط یک سیب برای خوردن! تازه، فکرمیکنن توی بهشتن!!!
صد در صد ایرانیند !!!
کسی که میخواهد کاری را انجام دهد راهش را پیدا میکند و کسی که نمیخواهد، بهانهاش را
یکی از بدی های قد بلند اینه که هرکسی رو که بغل میکنی، سرش میرسه به شونه یا قفسه سینه ات، و فارغ از شرایط و علت و غیره، تو در موضع “دلداری دهنده” قرار میگیری، حتی اگه بابات مرده باشه.
البته برعکسش هم هست.
نیستش
نمی دونم کجاست
چه می کنه
ولی می دونم که ندارمش
هیچ وقت نخواستم که تو رو با چشمات به یاد بیارم
نمی خواستم که تو رو تو گم ترین آرزوهام ببینم
نمی خواستم که بی تو به دیوارها بگم
هنوزم دوست دارم
آخه تو هول و لای پریشونی و تو رو نداشتن
تو گیرو دار ای بابا دل تو هیچ حال اون خوش
ای بی مروت
دیگه دلی میمونه که جور دل کبوتر بتپه
که با شما از جون زندگیش بگه
بگه که هنوز زندست
اگه صدا صدای منه
نفس اگه نفس تو
بذار که اون خوش غیرتاش بدونن
که دل
دیگه دل نیست
دیگه دل نمیشه
نه دیگه این واسه ما دل نمیشه
خدا بیامرزدشون
از قاطریسم تا ماشینیسم :
بیائید قاطر سوار شویم به دلایل ذیل :
1- آلودگی محیط زیست آن بسیار ناچیز است ، پشگل های آن سریع به طبیعت برگشته و حتی می توان بعنوان سوخت استفاده کرد .
2- مصرف آن بسیار کم و در طی مسیر می توان سوخت آن را تامین کرد .
3- بسیار قابل اعتماد و تمام اتوماتیک است نه به نقشه های GIS نیاز دارد و نه به علائم راهنمایی رانندگی. مسیر را می شناسد از لب دره راه می رود بدون لغزشی و حتی اگر شما مست باشید به شما کوچکترین آسیبی نمی رساند .
4- نیاز به کمترین آموزش و هوش و حواس دارد . نه نیاز به جاده آسفالته ، نه به خط کشی ، نه به پلیس راهنمایی نه به معاینه فنی
5- واز همه مهمتر به هیچ وجه از سرعت مجاز تخطی نمی کنند ، تصادف نمی کنند ، جان صدها نفر را به خطر نمی اندازند .
.................................................................
حال با تفاسیر بالا وقتی چهار تا جاده استاندارد نداریم ، وقتی بی کیفیت ترین خودروها در اتوبانها تردد می کنند وقتی قانون معنای خود را از دست داده ، وقتی سوخت هایمان آلاینده ترین سوختها هستند وقتی آموزش رانندگی به دوره ای فانتزی شبیه است چه اصراری داریم با جان و مال و هستی انسانها بازی کنیم ؟؟؟؟؟؟؟
دوستان بیائید قاطر سوارشویم .
( متن فوق به یاد 5 عزیزی است که در تصادف جاده شمال سوار بر پراید با تریلی تصادف و هر پنج تن کشته شدند)
مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد
هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد
مرد حیران مانده بود که چکار کند. تصمیم گرفت که ماشینش را همانجارها کند و برای خرید مهره چرخ برود
در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی
آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند
پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: «خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی.
پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟
دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم!
قانون و اخلاق
مدتهاست به نسبت قانون و اخلاق فکر می کنم وقتی که گذرتان به کلانتری و یا محاکم دادگستری می افتد و یا حتی از خانه شما دزدی می شود و یا ماشینتان دچار سانحه می شود بسیاری از اوقات نگران این هستیم که مامور رسیدگی کننده به ظاهر ما گیر ندهد و یا احیانا" خودما بازداشت نشویم ، معمولا بسیاری از ما نوارهای غیر مجاز گوش می دهیم درخانه رسیور داریم و حجابمان کامل نیست و تمام این موارد به معنای جرم و قانون شکنی است .
اما سوال اساسی این است آیا وظیفه حکومت اسلامی تبدیل تمام هنجارهای اخلاقی و یا حتی احکام فقهی به قانون و بالتبع اجبار است و یا قانون تعریف خاص خود را دارد و حتما باید شامل ضرر و زیان آشکاری به دیگران باشد .
در خبرها اعلام شد از هر 4 نفر ایرانی یکنفر در دادگستری پرونده دارد ، این حجم عظیم پرونده را شما با کمبود قاضی ، ظرفیت پر زندانها ، کمبود پرسنل انتظامی و کمبود بودجه دستگاههای انتظامی و قضایی مقایسه کنید .
بنظر می رسد گسترش اخلاق در جامعه و نیز احکام الهی هرچند بسیار ضروری است اما نمی تواند و نباید صرفا از مجرای قانون و اجبار گذر کند بلکه هرکدام مجاری خاص خود و روشهای پیاده سازی خود را دارد .
در جامعه ای که معتقدان مختلف مانند یهودی ، مسیحی ، زرتشتی ، سنی ، شیعه ، بی دین و...وجود دارد محکم ترین زبان و روش اداره کشور قانون است ، قانونی که مهمترین هدف آن ایجاد نظم ، امنیت و محافظت شهروندان است .
اما اگر قانون مساوی اخلاق و فقه شیعه اثنی عشری انگاشته شود همان می شود که امروز بدان مبتلا هستیم .
اخلاق ، قانون و احکام فقهی که روز به روز کمرنگ تر می شود و بودجه های سنگین تری که به آسانی تلف می شود و جرائم و سوانحی که از کنترل خارج می شوند فقط به این خاطر که راه را اشتباه رفته ایم . مرسی