و اما بعد ...

این وبلاگ محیطی دوستانه و خودمانی جهت طرح برخی مسائلی است که مفید بنظر می رسد.

و اما بعد ...

این وبلاگ محیطی دوستانه و خودمانی جهت طرح برخی مسائلی است که مفید بنظر می رسد.

سخن روز ( شنبه)

 

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد.

مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند …. پسرک گریان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند. پسرک گفت: ” اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند . هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. برای اینکه شما را متوقف کتم ، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم ”

مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت … برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد ….
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما ، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند! خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند ….
اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند. 

برگرفته از یک وبلاگ

نظرات 5 + ارسال نظر
دوست پنج‌شنبه 29 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 14:54

بوسه بایست چونان حقیقت تکان دهنده باشد.

حسن پنج‌شنبه 29 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:04

خانم زیبایی میره به داروخانه، روی ترازو میایسته و سکه ای به درونش میندازه

بعد با چشمان گردشده جیغ کوتاهی میزنه، از ترازو میاد پایین و پالتوش رو درمیاره

دوباره میره روی ترازو، یه سکه میندازه، جیغ میزنه. میاد پایین، کفشهاش رو درمیاره

دوباره میره روی ترازو، یه سکه میندازه، جیغ میزنه. میاد پایین، پولوورش رو درمیاره

میره روی ترازو، یه سکه میندازه، جیغ میزنه میاد پایین، میبینه سکه هاش تموم شدن.

وقتی میخواد پول خرد کنه داروساز لبخندی میزنه و میگه: نه خانم، از اینجا به بعدش مجانیه



سارا یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:35

یه نفر پیدا بشه بغلم کنه و بهم بگه همه چیز درست می‌شه حتی اگه دروغ باشه

مورچه یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:19

با سلام ، دوستم تعریف می کرد هفته قبل سمند خسته شان را برداشتند پسر و پدر با هم رفتند شمال از انزلی تا رشت ، از ساری تا آستارا ، خرج بنزین با پدر و رستوران و راه و مکان با پسر ، عشقی در صحبتهایشان پیدا بودکه نگو ونپرس و یا بگو و بپرس ...
همین دوست تعریف می کرد بعد از سالها از فارغ التحصیلی در دانشگاه با دوستان هم دوره ای در بوستان طالقانی قرار گذاشتند هر کس در موقعیتی متفاوت یکی ازدواج کرده ، یکی مدیر شده ، یکی دو تا بچه داره خلاصه تا ظهر و ناهار گفتند و خندیدند بدون ترس و بدون اینکه از حراست و ... بترسند. وقت جدایی با هم می گفتند کاش در دانشگاه و زمان دانشجویی اینقدر از هم نمی ترسیدیم و آنقدر ارتباطاتمان خشک نبود ، راستی چه کسانی نمی گذارند جمع ها و تشکل های صنفی دانشجویی شکل بگیرد و دانشجویان از زمان تحصیلشان لذت ببرند؟

مورچه دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:35 http://www.radsms.com/

داستان جالب “نقش حیوان در زندگی یک بچه “

ما حیوانات را خیلی‌ دوست داریم، بابایمان هم همینطور. ما هر روز در مورد حیوانات حرف می‌زنیم ، بابایمان هم همینطور. بابایمان همیشه وقتی‌ با ما حرف می زند از حیوانات هم یاد می‌کند، مثلا امروز بابایمان دوبار به ما گفت؛ توله سگ مگه تو مشق نداری که نشستی پای تلوزیون؟ و هر وقت ما پول می خواهیم می گوید؛ کره خر مگه من نشستم سر گنج نشستم؟
چند روز پیشا وقتی‌ ما با مامانمان و بابایمان می رفتیم خونه عمه زهرا اینا یک تاکسی داشت می زد به پیکان بابایمان. بابایمان هم که آن روی سگش آمده بود بالا به آقاهه گفت؛ مگه کوری گوساله؟ آقاهه هم گفت؛ کور باباته یابو، پیاده می شم همچین می زنمت که به خر بگی‌ زن دایی، بابایمان هم گفت: برو بینیم بابا جوجه و عین قرقی پرید پایین ولی‌ آقاهه از بابایمان خیلی‌ گنده تر بود و بابایمان را مثل سگ کتک زد. بعدش مامانمان به بابایمان گفت؛ مگه کرم داری آخه؟ خرس گنده مجبوری عین خروس جنگی بپری به مردم؟

فامیل های ما هم خیلی‌ حیوانات را دوست دارند، پارسال در عروسی‌ منوچهر پسر خاله مان که رفت قاطی‌ مرغ ها، شوهر خاله مان دو تا گوسفند آورد که ما با آن ها خیلی‌ بازی کردیم ولی‌ بعدش شوهر خاله مان همان وسط سرشان را برید! ما اولش خیلی‌ ترسیدیم ولی‌ بابایمان گفت چند تا عروسی‌ برویم عادت می‌کنیم..
ما نتیجه می گیریم : که خیلی‌ خوب شد که ما در ایران به دنیا آمدیم تا بتونیم هر روز از اسم حیوانات که نعمت خداوند هستند استفاده کنیم و آنها را در تلوزیون ببینیم در موردشان حرف بزنیم و عکس‌های آن ها را به دیوار بچسبانیم و به آن ها مهرورزی کنیم و نمی دانیم اگر در ایران به دنیا نیامده بودیم چه غلطی باید می کردیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد