و اما بعد ...

این وبلاگ محیطی دوستانه و خودمانی جهت طرح برخی مسائلی است که مفید بنظر می رسد.

و اما بعد ...

این وبلاگ محیطی دوستانه و خودمانی جهت طرح برخی مسائلی است که مفید بنظر می رسد.

حکایت روز ( شنبه )

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت و آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد.

عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!

وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است. حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است.

نظرات 8 + ارسال نظر
حسین شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:34

یک شب، حدود ساعت ٥/١١ بعدازظهر، یک زن مسن سیاه پوست آمریکایى در کنار یک بزرگراه و در زیر باران شدیدى که می‌بارید ایستاده بود. ماشینش خراب شده بود و نیازمند استفاده از وسیله نقلیه دیگرى بود. او که کاملاً خیس شده بود دستش را جلوى ماشینى که از روبرو می‌آمد بلند کرد. راننده آن ماشین که یک جوان سفیدپوست بود براى کمک به او توقف کرد. البته باید توجه داشت که این ماجرا در دهه ١٩٦٠ و اوج تنش‌هاى میان سفیدپوستان و سیاه‌پوستان در آمریکا بود. مرد جوان آن زن سیاه‌پوست را به داخل ماشینش برد تا از زیر باران نجات یابد و بعد مسیرش را عوض کرد و به ایستگاه قطار رفت و از آن جا یک تاکسى براى زن گرفت و او را کمک کرد تا سوار تاکسى شود.

زن که ظاهراً خیلى عجله داشت از مرد جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را پرسید. چند روز بعد، مرد جوان در خانه بود که صداى زنگ در برخاست.. با کمال تعجب دید که یک تلویزیون رنگى بزرگ برایش آورده‌اند. یادداشتى هم همراهش بود با این مضمون:
«از شما به خاطر کمکى که آن شب به من در بزرگراه کردید بسیار متشکرم. باران نه تنها لباس‌هایم که روح و جانم را هم خیس کرده بود. تا آن که شما مثل فرشته نجات سر رسیدید... به دلیل محبت شما، من توانستم در آخرین لحظه‌هاى زندگى همسرم و درست قبل از این که چشم از این جهان فرو بندد در کنارش باشم.. به درگاه خداوند براى شما به خاطر کمک بی‌شائبه به دیگران دعا می‌کنم.»

ارادتمند
خانم نات کینگ ‌کول

سارا شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:34

خوشبخت ترین فرد کسی است که بیش از همه سعی کند دیگران را خوشبخت سازد

دوست شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:35

یادمان باشد که ...
لحظه‌هاست که آدمی را هیچ و پوچ می‌کند.
لحظه‌هاست که انسان را فرسوده و خسته از زندگانی می‌کند.
لحظه‌هاست که عمر ما را به پایان می‌رسانند.
و لحظه‌هاست که انسان را فریب می‌دهند.
بیایید از پس لحظه‌ها بگریزیم.
به امید لحظه بعدی زندگی نکنیم.
این‌گونه بیندیشیم که انگار لحظه بعدی راه ما نیست.
و از همین لحظه لذت ببریم... نه به امید لحظه بعدی...

مورچه شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:41

ترسهای بزرگ ما
از وقتی درسم تمام شده است هر سال تقریبا یکبار این خواب را می بینم البته هر سال با همان مضمون و یک ورژن جدید .
دیروز 8 امین ورژن این خواب را دیدم حدود دوماه است که خبر قبولی پسر عمه ام را در کارشناسی ارشد شنیده ام . خواب دیدم پسر عمه ام همراه با دانشجویان در صحن دانشگاه دارند نرمش می کنم و من سرگردان در فکر اینم که چند ترم دیگر درسم را تمام می کنم و نکند مرا اخراج کنند ؟
ترسهای عمیق و درونی و آنها که در جانمان ریشه دوانده اند هر سری خود را به ما تحمیل و اثرات شگرفی در زندگی ما دارند . دختر خانمی برایم تعریف می کرد : بچه که بودم پدرم ورشکست شد و مجبور شدیم در یک جای پرت خانه بگیریم وقتی که طلبکاران به در خانه می آمدند تمام تنمان می لرزید و می ترسیدیم پدر را ببرند ، این دختر در بزرگسالی می گفت واقعا دیگر تحمل سختی ها را ندارم و دوست دارم همسرم مردی کاملا محکم و زندگی بدون دغدغه ای را داشته باشم .
هر آنچه امروز هستیم ریشه اش در گذشته ماست در خانواده ، در پدر و مادر ، در حوادثی که بر ما گذشته است ، می گویند بچه ها اکثر شخصیتشان تا 9 سالگی شکل می گیرد ، من نمی گویم پدر و مادر ایده آل و یا پر درآمد باشیم ولی مواظب باشیم ترسها و رنجها و تنهایی کودکان را جدی بگیریم که تا آخر عمر با آنها می ماند.

سارا شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:44

می دانی؟
آن قدر دوستت دارم که هیچ گاه به اندازه ی آن فکر نمی کنم
زیرا "اندازه ها" همیشه می خواهند همه چیز را "محدود کنند"
تا شاید بتوانند اندازه اش را نشان دهند
ولی
هیچ گاه نخواهند فهمید که
"چقدر تو را دوست دارم"....




مورچه یکشنبه 23 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:52

داستان یونس(ع)
یونس پیامبر(ع ) پس از آن که سى سال قوم خود را به ایمان دعوت نمود هیچ کدام ایمان نیاوردند مگر دو نفر یکى عابدى بود به نام ملیخا یا تنوخا و دیگرى عالمى بود به نام روبیل . حضرت صادق علیه السلام فرمود: خداوند عذاب وعده داده شده را از هیچ امتى بر طرف نکرد مگر قوم یونس ، هر چه آنها را به ایمان و خدا خواند، نپذیرفتند. با خود اندیشید که نفرینشان کند، عابد نیز او را بر این کار ترغیب و تشویق مى نمود، ولى روبیل مى گفت : نفرین مکن ؛ زیرا خداوند دعاى تو را مستجاب مى کند و از طرفى دوست ندارد بندگانش را هلاک نماید.
بالاخره یونس (ع ) گفتار عابد را پذیرفت و قوم خود را نفرین کرد. به او وحى شد در فلان روز و فلان ساعت عذاب نازل مى شود.
نزدیک تاریخ عذاب یونس به همراه عابد از شهر خارج شد ولى روبیل در شهر ماند. وقت نزول عذاب فرا رسید، آثار کیفر ظاهر شد و قوم یونس ‍ ناراحت و آشفته شدند، به دنبال یونس رفته و او را نیافتند. روبیل به آنان گفت : اینک که یونس نیست به خدا پناه ببرید، زارى و تضرع کنید شاید بر شما ترحمى فرماید.
پرسیدند: چگونه پناه ببریم ؟ روبیل فکرى کرد و گفت : فرزندان شیر خواره را از مادرانشان جدا کنید، حتى بین شتران و بچه هایشان ، گوسفندان و بره هایشان ، گاوها و گوساله هایشان جدایى بیندازید و در وسط بیابان جمع شوید. آنگاه اشک ریزان از خداى یونس ، خداى آسمانها و زمینها و دریاهاى پهناور، طلب عفو و بخشش کنید.
به دستور روبیل عمل کردند. پیران کهنسال صورت بر خاک گذاشته و اشک ریختند، آواى حیوانات و اشک و آه قوم یونس باهم آمیخته ، فریاد ناله و ضجه کودکان در قنداقه و... طولى نکشید رحمت بى انتهاى پروردگار بر سر آنها سایه افکند، عذاب وعده داده شده برطرف گردید و روى به کوهها نهاد. پس از سپرى شدن موعد عذاب ، یونس به طرف قوم خود بازگشت تا ببیند آنها چگونه هلاک شده اند. با کمال تعجب مشاهده کرد مردم به طریق عادت زندگى مى کنند و مشغول زراعتند. از یک نفر پرسید قوم یونس چه شدند؟ آن مرد که یونس را نمى شناخت ، پاسخ داد: او بر قوم خود نفرین کرد، خداوند نیز تقاضایش را پذیرفت ، عذاب آمد ولى مردم گریه و زارى و تضرع و التماس از خدا کردند او هم بر آنها رحم کرد و عذاب را نازل نفرمود و اینک در جستجوى یونسند تا به خداى او ایمان آورند.
یونس خشمگین شد، باز از آن محیط دور شد و به طرف دریا رفت . کنار دریا که رسید، سوار یک کشتى شد که به آن طرف دریا برود، کشتى حرکت کرد، به وسط دریا که رسید خداوند یک ماهى بزرگ را ماءمور کرد به طرف کشتى رود، یونس ابتدا جلو نشسته بود ولى هیکل درشت و غرش ماهى را که دید از ترس به ته کشتى رفت ماهى باز به طرف یونس آمد، مسافرین گفتند: در میان ما یک نفر نافرمان است ، باید قرعه بیندازیم ، به نام هر کس که در آمد او را طعمه همین ماهى قرار دهیم .
قرعه کشیدند و قرعه به نام یونس افتاد و او را در میان دریا انداختند. ماهى یونس را فرو برد و او خویشتن را سرزنش مى کرد.
سه شبانه روز در شکم ماهى بود، در دل دریاهاى تاریک دست به دعا برداشت و خدا را خواند: پروردگارا! به جز تو خدایى نیست ، تو منزهى و من از ستمکارانم ، دعایش را مستجاب کردیم و او را از اندوه نجات دادیم ، این چنین نیز مؤمنین را نجات مى دهیم .
ماهى یونس را به ساحل انداخت و چون موهاى بدن او ریخته و پوستش ‍ نازک شده بود، خداوند درخت کدویى برایش در همانجا رویانید تا در سایه آن از حرارت آفتاب محفوظ بماند. یونس در آن هنگام پیوسته به تسبیح و ذکر خدا مشغول بود تا آن ناراحتى و نازکى پوستش برطرف شد. خداوند کرمى را ماءمور کرد ریشه درخت کدو را خورد و آن درخت خشک شد.
یونس از این پیش آمد اندوهگین گردید، خطاب رسید: براى چه محزونى ، مگر چه شده ؟ عرض کرد: در سایه این درخت آسوده بودم ، کرمى را ماءمور کردى تا او را بخشکاند! فرمود: یونس اندوهگین مى شوى براى خشک شدن یک درخت که آن را خود نکاشته اى و نه آبش داده اى و به آن اهمیت نمى دادى ؛ هنگامى که از سایه اش بى نیاز مى شدى . اما تو را اندوه و غم فرا نمى گیرد براى صد هزار مردم بینوا که مى خواستى عذاب بر آنها نازل شود؟ اکنون آنها توبه کرده اند و به سوى آنها برگرد، یونس پیش قوم خود بازگشت ، همه او را چون نگین انگشتر در میان گرفته ، ایمان آوردند.

مورچه دوشنبه 24 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:40

questions
1- چقدر حاضری ریش بگذاری و ترقی کنی یا استخدام شوی و چه بهایی می دهی ؟
2- چقدر حاضری در رشته ای که علاقه نداری ادامه تحصیل دهی و تا چه مقطعی و چه بهایی می دهی ؟
3- چقدر از پول بادآورده و ثروت های کار نکرده و درآمدهای مربوط به غیر حاضری استفاده کنی و چه بهایی می دهی ؟
4- چقدر حاضری در محیط کار و.. لباس و یا پوششی که دوست نداری بپوشی و به خاطر مزایایش این کار را می کنی و چه بهایی می دهی ؟
5- چقدر حاضری خیانت کنی و دروغ بگویی و کتمان کنی و چه بهایی می دهی ؟
6- چقدر حاضری با کسی که دوست نداری بمانی معاشرت کنی زندگی کنی و بدنت را در اختیارش قرار دهی و چه بهایی می دهی ؟
سوالهای فوق نمونه سوالاتی است که هر کسی باید از خود بپرسد میزان شادی ، سبکباری و هویت ما پاسخ مستقیمی به سوالات فوق دارد .
هویت دوگانه ، ریاکاری و عدم صداقت مستقیما ابتدا روح و روان را مجروح می کند و شادی را از ما می گیرد ، پس باید حساب و کتاب کنید اگر از ریش بدتان می آید و می گذارید حتما قسمتی از روان خود را پریشان می کنید و این اولین بهای آْن است. مرسی

مورچه دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 13:15

فرا رسیدن فصل سرما احتمال ابتلا به بیماری های ناشی از آن بیشتر می شود و پوست به عنوان محافظ بدن نقش مهمی در این رابطه ایفا می کند. در گرمای حمام منافذ پوست باز می شوند و با بیرون آمدن از حمام در این وضعیت سرمای خارجی می تواند وارد بدن شود.

اما با سرد کردن دست ها و پاها قبل از بیرون آمدن از حمام، دستوری به بدن ارسال می شود که منافذ پوست را ببندد. دست ها و پا ها بدن کوچک ما هستند در دور ترین نقاط، بنابر این سرد کردن آنها بی آنکه به بدن صدمه بزند فرمان را به کل سیستم ارسال می کند.

این روش خصوصا در مورد افراد زیر بسیار موثر است: خرد سالان، سالمندان، افرادی که بنیه ضعیفی دارند، افرادی که احساس سرمای مداوم دارند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد