و اما بعد ...

این وبلاگ محیطی دوستانه و خودمانی جهت طرح برخی مسائلی است که مفید بنظر می رسد.

و اما بعد ...

این وبلاگ محیطی دوستانه و خودمانی جهت طرح برخی مسائلی است که مفید بنظر می رسد.

کاش می دانستی

  

کاش می دانستی 

بعداز آن دعوت زیبا به ملاقات خودت

من چه حالی بودم!

خبر دعوت دیدارت چونکه از راه رسید

پلک دل باز پرید

من سراسیمه به دل بانگ زدم

آفرین قلب صبور

زود برخیز عزیز

جامه تنگ در آر

وسراپا به سپیدی تو درآ.  

وبه چشمم گفتم:

باورت می شود ای چشم به ره مانده خیس؟

که پس از این همه مدت ز تو دعوت شده است!

چشم خندید و به اشک گفت برو

بعداز این دعوت زیبا به ملاقات نگاه.

و به دستان رهایم گفتم:

کف بر هم بزنید

هر چه غم بود گذشت.

دیگر اندیشه لرزش به خود راه مده!

وقت ان است که آن دست محبت ز تو یادی بکند

خاطرم راگفتم:

زودتر راه بیفت

هر چه باشد بلد راه تویی.

ما که یک عمر در این خانه نشستیم تو تنها رفتی

بغض در راه گلو گفت:

مرحمت کم نشود

گوییا بامن بنشسته دگر کاری نیست.

جای ماندن چو دگر نیست از این جا بروم

پنجه از مو بدرآورده به آن شانه زدم

و به لبها گفتم:

 خنده ات را بردار 

 دست در دست تبسم بگذار 

و نبینم دیگر 

که تو برچیده و خاموش به کنجی باشی

 مژده دادم به نگاهم گفتم:

نذر دیدار قبول افتادست 

 ومبارک بادت 

 وصل تو با برق نگاه

 و تپش های دلم را گفتم:

اندکی آهسته 

آبرویم نبری 

 پایکوبی ز چه برپا کردی

نفسم را گفتم:

جان من تو دگر بند نیا 

 اشک شوقی آمد 

تاری جام دو چشمم بگرفت

و به پلکم فرمود:

 همچو دستمال حریر بنشان برق نگاه 

پای در راه شدم

 دل به عقلم می گفت:

 من نگفتم به تو آخر که سحر خواهد شد

 هی تو اندیشیدی که چه باید بکنی 

 من به تو می گفتم: او مرا خواهد خواند

 و مرا خواهد دید

 عقل به آرامی گفت:

 من چه می دانستم 

 من گمان می کردم 

 دیدنش ممکن نیست 

و نمی دانستم 

بین من با دل او صحبت صد پیوند است

 سینه فریاد 

حرف از غصه و اندیشه بس است 

 به ملاقات بیندیش و نشاط 

 آخر ای پای عزیز 

 قدمت را قربان 

 تندتر راه برو 

 طاقتم طاق شده

 چشمم برق می زد /اشک بر گونه نوازش می کرد/لب به لبخند تبسم میکرد /دست بر هم میخورد  

 مرغ قلبم با شوق سر به دیوار قفس می کوبید

 عقل شرمنده به آرامی گفت:

 راه را گم نکنید

 خاطرم خنده به لب گفت نترس 

 نگران هیچ مباش 

 سفر منزل دوست کار هر روز من است

 عقل پرسید :؟ 

 دست خالی که بد است 

 کاشکی...

 سینه خندید و بگفت:

دست خالی ز چه روی !؟ 

 این همه هدیه کجا چیزی نیست!

 چشم را گریه شوق 

قلب را عشق بزرگ 

 روح را شوق وصال 

 لب پر از ذکر حبیب 

  خاطر آکنده یاد

نظرات 9 + ارسال نظر
حمید دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 14:53

جهان سوم جایی است که مردم برای فرار از آن تن به درس خواندن می‌دهند

علی دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 14:54

اشتباهی خونه یه خانم پیری رو گرفتم ، اومدم معذرت خواهی کنم هی میگفت علی جان تویی ، هی میگفتم ببخشید مادر اشتباه گرفتم ، باز میگفت رضا جان تویی مادر ، میگفتم نه مادر جان اشتباه شده ببخشید ، اسم سوم رو که گفت دلم شکست، گفتم آره مادر جون ، زنگ زدم احوالتون رو بپرسم . اونقدر ذوق کرد که چشام خیس شد .

دوست دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 14:54

عشق یعنی با تو خواندن از جنون عشق یعنی سوختنها از درون عشق یعنی سوختن تا ساختن عشق یعنی عقل و دین را باختن عشق یعنی دل تراشیدن ز گل عشق یعنی گم شدن در باغ دل عشق یعنی تو ملامت کن مرا عشق یعنی می ستایم من تو را عشق یعنی در پی تو در به در عشق یعنی یک بیابان درد سر عشق یعنی با تو آغاز سفر عشق یعنی قلبی آماج خطر عشق یعنی تو بران از خود مرا عشق یعنی باز می خوانم تو را عشق یعنی بگذری از آبرو عشق یعنی کلبه های آرزو عشق یعنی با تو گشتن هم کلام عشق یعنی ...

سارا دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 14:55

گر دنیای ما دنیای سنگ است بدان سنگینی سنگ هم قشنگ است اگر دنیای ما دنیای درد است بدان عاشق شدن از بحررنج است اگر عاشق شدن پس یک گناه است دل عاشق شکستن صد گناه است

وبگرد دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 14:56

هنگامی که دری از خوشبختی به روی ما بسته میشود ، دری دیگر باز می شود ولی ما اغلب چنان به دربسته چشم می دوزیم که درهای باز را نمی بینیم

مورچه شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 15:07

گوشه ای از وصیت نامه دکتر علی شریعتی:

فرزندم! تو میتوانی هر گونه «بودن» را که بخواهی باشی، انتخاب کنی

اما آزادی انتخاب تو در چارچوب حدود انسان بودن محصور است

هر انتخابی باید با انسان بودن نیز همراه باشد

و گرنه دیگر از آزادی و انتخاب سخن گفتن بی معنی است،

که این کلمات ویژه خداست و انسان و دیگر هیچکس، هیچ چیز

انسان یعنی چه؟ انسان موجودی است که آگاهی دارد


و همیشه جویای مطلقاست. جویای مطلق.این خیلی معنی دارد.

تو هر چه میخواهی باشی باش اما...آدم باش.

اگر پیاده هم شدهاست سفر کن،در ماندن،میپوسی.

هجرت کلمه بزرگی در تاریخ «شدن» انسانها و تمدنها است.

و با هیچ چیز آمیخته مشو با همه چیز درآمیز

در انزوا پاک ماندن نه سخت است و نه با ارزش

واقعیت،خوبی، و زیبایی

در این دنیا جز این سه ،هیچ چیز دیگر به جستجو نمیارزد.

نخستین،با اندیشیدن ، علم.

دومین ،با اخلاق ، مذهب.

و سومین ، با هنر،عشق.

عشق، میتواند تو را از این هر سه محروم کند

به این هر سه ، دنیای بزرگ پنجرهای بگشاید و شاید هم دری

را دوست داشتن نام کرده ام. و من نخستینش را تجربه کردهام و این است که آن

که هم همچون علم و بهتر از علم آگاهی میبخشد

و هم همچون اخلاق ،روح را به خوب بودن میکشاند و خوب شدن.

و هم زیبایی که کشف می کند که می آفریند. زیباییها

تنها نعمتی که برای تو در مسیر این راهی که عمر نام دارد آرزو میکنم

تصادف با یکی دو روح فوقالعادهاست

با یکی دو دل بزرگ

با یکی دو فهم عظیم و خوب و زیبا است

در پایان این حرفها بر خلاف همیشه احساس لذت و رضایت میکنم که عمرم به خوبی گذشت

هیچوقت خیانت نکردم هیچوقت ستم نکردم

واگر هم به خاطر این بود که امکانش نبود ، باز خود سعادتی است .

و عزیزترین و گرانترین ثروتی که میتوان به دست آورد ، محبوب بودن و محبتی زاده ایمان ،

و من تنها اندوختهام این و نسبت به کارم و شایستگیم ، ثروتمند و جز این هیچ ندارم.


هیس یکشنبه 21 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:37 http://l-liss.blogsky.com

چقدر این شعر قشنگ بود


سلام

tanha شنبه 27 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 23:10

chand vaghtist gole sorkhe samimiat ra az del baghcheh bardashteh and
alafe harz dar aan kashteh and

tanha شنبه 27 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 23:41

خدایا آنکه در تنها ترین تنهاییم تنهای تنهایم گذاشت

در تنها ترین تنهاییش تنهای تنهایش مزار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد