و اما بعد ...

این وبلاگ محیطی دوستانه و خودمانی جهت طرح برخی مسائلی است که مفید بنظر می رسد.

و اما بعد ...

این وبلاگ محیطی دوستانه و خودمانی جهت طرح برخی مسائلی است که مفید بنظر می رسد.

و عزیزان را میتوان دوست نداشت ؟

 

 

آدمها دروغ میگویند، 

صرفاً بخاطر اینکه می ترسند تو راستش را بدانی!
می ترسند تو راستش را بدانی، 

چون فکر میکنند دانستن تو به نفعشان نیست.

آدمها به راحتی دروغ میگویند.  

راحت تر از آنکه تصورش رابکنی !

آدمها نمی دانند  

یا میدانند و برایشان بی اهمیت است که گاه تمام زندگی و رویاهای تو بر روی یکی از همین دروغ ها شکل میگیرد، پررنگ میشود، ... و گاه به تمامی در هم میشکند !
و همین آدمها حتی یادشان نمی ماند که راست نگفته اند!
و گاه این آدمها بسیار نزدیکند و عزیز !
و عزیزان را میتوان دوست نداشت ؟
 

برگرفته از نظر یکی از خوانندگان که بنظرم با احساس بود و البته انتخاب عکس از من است.

نظرات 8 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 6 دی‌ماه سال 1389 ساعت 16:23

جالب بود. اما عزیزان را نمیتوان دوست نداشت در هر شرایط.

وبگرد دوشنبه 6 دی‌ماه سال 1389 ساعت 16:25

سوال جالبی در تیتر هست. اگر عزیزی را دوست نداریم یعنی از ابتدا هم عزیز ما نبوده است. چرا که دوستی و عشق فنا ناپذیر است. عجب ادیبانه نوشتم .

حسین دوشنبه 6 دی‌ماه سال 1389 ساعت 16:27

از دروغ گو در همه حالات باید دوری کرد. حتی اگر عزیز یا هر چیز دیگر باشد. دروغ گو مورد تنفر است.

علی سه‌شنبه 7 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:53

در این خاک زرخیز ایران زمین
نبودند جز مردمی پاک دین

ھمه دینشان مردی و داد بود
وز آن کشور آزاد و آباد بود

چو مھر و وفا بود خود کیششان
گنه بود آزار کس پیششان

ھمه بنده ناب یزدان پاک
ھمه دل پر از مھر این آب و خاک

پدر در پدر آریایی نژاد
ز پشت فریدون نیکو نھاد

بزرگی به مردی و فرھنگ بود
گدایی در این بوم و بر ننگ بود

کجا رفت آن دانش و ھوش ما
چه شد مھر میھن فراموش ما

که انداخت آتش در این بوستان
کز آن سوخت جان و دل دوستان

چه کردیم کین گونه گشتیم خوار؟
خرد را فکندیم این سان زکار

نبود این چنین کشور و دین ما
کجا رفت آیین دیرین ما؟

به یزدان که این کشور آباد بود
ھمه جای مردان آزاد بود

در این کشور آزادگی ارز داشت
کشاورز خود خانه و مرز داشت

گرانمایه بود آنکه بودی دبیر
گرامی بد آنکس که بودی دلیر

نه دشمن دراین بوم و بر لانه داشت
نه بیگانه جایی در این خانه داشت

از آنروز دشمن بما چیره گشت
که ما را روان و خرد تیره گشت

از آنروز این خانه ویرانه شد
که نان آورش مرد بیگانه شد

چو ناکس به ده کدخدایی کند
کشاورز باید گدایی کند

به یزدان که گر ما خرد داشتیم
کجا این سر انجام بد داشتیم

بسوزد در آتش گرت جان و تن
به از زندگی کردن و زیستن

اگر مایه زندگی بندگی است
دو صد بار مردن به از زندگی است

بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم
برون سر از این بار ننگ آوریم

وبگرد سه‌شنبه 7 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:58

سخت شد. مگه میشه یک ادم عزیز را دوست نداشت. مثلا همین عزیزجان خودم که فداش میشوم. خواننده شما عزیز نداشته که اینجوری قاطی کرده.

نمی دونم والا چی بگم. از این بشر دوپا همه چیز برمیاد. شاید هم از اول اونکه میگه عزیز بوده خوب نبوده توهم بوده. ادم نباید قضاوت کنه.

مورچه سه‌شنبه 7 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:26

راماجونا Ramajuna در روستایی اقامتی کوتاه داشت.
مردی نزد او آمد و به او گفت که می خواهد خداوند را تجربه کند.
راماجونا از او پرسید، “آیا تاکنون عاشق کسی بوده ای؟”
مرد پاسخ داد: “نه من هرگز به این چیزهای پیش پا افتاده فکر نمی کنم. من هرگز این چیزهای پست را طالب نیستم، من می خواهم خدا را تجربه کنم.”
راماجونا دوباره پرسید، “آیا هیچگاه به عشق فکر نکرده ای؟”
مرد با تاکید تمام پاسخ داد: “من حقیقت را می گویم.”
مرد بیچاره درست می گفت. در دنیای مذهب، عاشق بودن یک عدم صلاحیت است. او یقین داشت که اگر می گفت عاشق کسی بوده، آن پیر از او خواهد خواست تا خودش را در همانجا و هم اکنون از آن خلاص کند __ که وابستگی ها را رها سازد و عواطف دنیایی را ترک گوید تا بتواند از او درخواست ارشاد کند. بنابراین حتی اگر هم کسی را دوست می داشته، پاسخ منفی داد. زیرا کجا می توانید شخصی را پیدا کنید که هرگز، کمی هم عاشق نبوده باشد؟
راماجونا برای سومین بار پرسید، “چیزی بگو، خوب فکر کن. نه حتی کمی عشق؟ __ برای یک نفر، برای هیچکس؟ آیا هیچکس را حتی کمی هم دوست نداشته ای؟”
سالک گفت، “مرا ببخش، ولی چرا یک سوال را بارها و بارها تکرار می کنی؟ من حتی از فاصله ای دور هم عشق را لمس نکرده ام. من می خواهم خدا را تجربه کنم.”
آنوقت در اینجا راماجونا گفت، “پس تو باید مرا معذور بداری. لطفاً نزد دیگری برو. تجربه ی من نشان می دهد که اگر کسی را دوست داشته باشی، هر کسی را، که اگر مزه ای از عشق را چشیده باشی، آن عشق می تواند به چنان نقطه ای گسترش یابد که به خداوند برسد. ولی اگر تو هرگز عاشق نبوده ای، آنوقت چیزی در درون نداری که رشد بدهی. تو آن بذر را نداری که بتواند به یک درخت رشد یابد. برو و از دیگری بپرس.”
اگر بین یک زن و شوهر عشق نباشد… اگر زن عشق به شوهر را نشناخته باشد و شوهر هم عشق ورزیدن به زنش را نشناسد، اگر فکر کنید که اینان قادر خواهند بود به فرزندانشان عشق بدهند، در اشتباه تاسف بار و اندوه آوری هستید!
مادر تنها می تواند به آن اندازه عاشق پسرش باشد که عاشق شوهرش است __ زیرا آن پسر بازتاب شوهرش است.
اگر عشقی برای شوهر نباشد، چطور ممکن است عشق به کودک وجود داشته باشد؟
و اگر به کودک عشق داده نشده باشد – فقط بزرگ کردن و بارآوردن فرزندان، عشق نیست – چطور از فرزند انتظار دارید که مادر و پدرش را دوست بدارد؟

ناشناس شنبه 11 دی‌ماه سال 1389 ساعت 13:01

عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی. اما دوست داشتن پیوندی است خودآگاه و از روی بصیرت روشن و زلال.عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هر چه از غریزه سر می زند بی ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هر جا که یک روح ارتفاع دارد، دوست داشتن نیز همگام با آن اوج می گیرد.

عشق در غالب دلها ، در شکلها و در رنگها تقریبا مشابهی ، تجلی می شود و دارای صفات و حالات و مظاهر مشترکی است، اما دوست داشتن در هر روحی جلوه ای خاص خویش را دارد و از روح رنگ می گیرد و چون روحها ، برخلاف غریزه ها ، هر کدام رنگی از ارتفاع و بعدی و طعم و عطری دارند ویژه خویش، می توان گفت که به شماره هر روحی، دوست داشتنی است

عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست و گذر فصلها و عبور سالها برآن اثر می گذارد، اما دوست داشتن در ورای سن و زمان و خراج زندگی میکند و بر آشیانه بلندش ،روز روزگار را دستی نیست... دوست داشتن چنان در روح غرق است و گیج و جذب زیباییهای روح که زیباییهای محسوس را به گونه ای دیگر می بیند.عشق طوفانی و متلاطم و بوقلمون صفت است. اما دوست داشتن آرام و استوار و پروقار است و سرشار از نجابت.

شق با دوری و نزدیکی در نوسان است.اگر دوری به طول انجامد ضعیف می شود، اگر تمام دوام یابد به ابتذال می کشد و تنها با بیم و امید و تزلزل و اضطراب و " دیدار و پرهیز" زنده و نیرومند می ماند. اما دوست داشتن با این حالات ناآشناست.

امین دوشنبه 13 دی‌ماه سال 1389 ساعت 07:57

در ایران رسم شده است هرگاه بخواهند کسی را مغلوب و از میدان بیرون کنند نسبت او را به " بابیه " میدهند . مثلا امروز وقتی که مجلس (شورای ملی ) قوتیداشته باشد ؛ اگر کسی بخواهد حرفی بزند که مخالف میل طرف باشد فورا میگویند بابی ها دشمن مجلس میباشند و نمی خواهند در ایران مجلس باشد.و اگر یک وقتی خدای ناکرده سلطان و یا علما با مجلس بد شوند و آثار مغلوبیت در مجلس فراهم باشد ؛ آنوقت میگویند این مجلس را بابی ها بر پا کرده اند ! چنانچه در امر مدارس و مکاتب دیدیم . در اول تاسیس مدارس میگفتند این مدارس را بابی ها تاسیس و تشکیل میدهند . بعد از آنکه جناب حجت الاسلام آقای آقا میرزا سید محمد طباطبایی مدرسه اسلام را تاسیس نمود و عمومیت پیدا کرد ؛ هر کس از مدرسه بد میگفت او را بابی میدانستند . این است حال ما اهالی ایران که به اینطور مدعی را از میدان بیرون میکنیم ...
نقل از : تاریخ بیداری ایرانیان -ناظم الاسلام کرمانی- نوشته شده در زمان انقلاب مشروطیت .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد