و اما بعد ...

این وبلاگ محیطی دوستانه و خودمانی جهت طرح برخی مسائلی است که مفید بنظر می رسد.

و اما بعد ...

این وبلاگ محیطی دوستانه و خودمانی جهت طرح برخی مسائلی است که مفید بنظر می رسد.

لاف عشق و گلـه از یار زهی لاف دروغ ....

 

در     نـظربازی    ما    بی‌خـبران    حیرانـند 
مـن
  چنینـم  که  نمودم  دگر  ایشان  دانند 
عاقـلان
     نـقـطـه    پرگار    وجودند    ولی 
عشـق
  داند  که  در  این  دایره سرگردانند 

جـلوه   گاه  رخ  او  دیده  من  تنها  نیسـت 
ماه
   و  خورشید  همین  آینـه  می‌گردانـند 
عـهد
  ما  با  لب  شیرین دهنان بست خدا 
ما
   همـه   بـنده   و   این  قوم  خداوندانـند 
مفلـسانیم
  و  هوای  می  و  مطرب  داریم 
آه
   اگر   خرقه  پشمین  به  گرو   نسـتانـند 
وصـل
  خورشید  به  شبپره  اعـمی   نرسد 
کـه
   در   آن   آینه  صاحب  نظران  حیرانـند 
لاف
  عشق  و  گلـه  از یار زهی  لاف دروغ 
عشقـبازان
    چـنین    مستحـق   هجرانند  

مـگرم   چـشـم    سیاه   تو   بیاموزد  کار 
ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند
 
گر
   بـه   نزهتـگـه  ارواح   برد  بوی  تو  باد 
عقل
  و جان گوهر هستی به نثار افشانند 
زاهد
  ار  رندی  حافظ  نکند  فهـم چـه شد 
دیو
   بـگریزد   از  آن  قوم  که  قرآن  خوانـند 
گر
   شوند   آگه  از  اندیشه  ما  مغبـچـگان 
بـعد
  از  این  خرقه  صوفی  به گرو نستانند 

 

یکی از ابیات این شعر توسط یکی از خوانندگان وبلاگ برای من ارسال شده بود. راستش بنظرم جالب آمد و اصل شعر را که از حافظ شیرین سخن است را پیدا کردم و  اینجا آوردم. لذت ببرید.

نظرات 11 + ارسال نظر
وبگرد دوشنبه 13 دی‌ماه سال 1389 ساعت 14:28

آقایانی که پای علم و بیرق ظلم سینه میزنند و از هیچ جنایت و خباثت و رذالت و نا مردمی فرو گزار نمی کنند از کره مریخ که نیامده اند ؟ همین هایی که که طناب دار را بر گردن می اندازند مگر از ساحل عاج آمده اند ؟ اینها پسر عمو ها و پسر خاله ها و پسر دایی های من و شما هستند که در همسایگی ما ؛ همراه و همپای ما ؛ قد کشیده اند . با ما به مدرسه و دانشگاه آمده اند . و همراه ما " این مباد ؛ آن باد " گفته اند.
ما ملتی هستیم که با وزش هر بادی کمر خم میکنیم ؛ و هر روز به رنگی در میآییم و زانو بر زمین میزنیم تا هر نابکاری بر گرده ما سوار شود و خون ما و فرزندان ما را شادمانه بنوشد. تاریخ خونبار ما از این حکایت ها بسیار دارد .
ما همان ملتی هستیم که بابک خرم دین را دست بسته تحویل خلیفه عباسی دادیم تا دست و پایش را ببرد و جنازه اش را بر دار کشد .ما همان ملتی هستیم که همواره نور اندیشان خود را کشته ایم و آنگاه بر جنازه آنان گریسته ایم .ما از همان قوم و قبیله ای هستیم که صبح مصدقی بوده ایم و فریاد میزده ایم : یا مرگ یا مصدق اما هنوز آفتاب غروب نکرده بود که نعره میزدیم : زنده باد شاه ! مرگ بر مصدق !ما همان ملتی هستیم که هزار هزار و میلیون میلیون ؛ در چهارم آبان و 28 مرداد و ششم بهمن و سوم اسفند ؛ به خیابان ها میریختیم و پیکره شاه را گلباران میکردیم .و ما همان ملتی هستیم که پس از مرگ همان شاه چراغهای اتومبیل مان را روشن کردیم و به خیابان ها آمدیم و بوق زدیم و رقصیدیم و خندیدیم و شادی ها کردیم . تاریخ میهن ما از این حکایت ها بسیار دارد .
وقتیکه قرار داد 1919 توسط وثوق الدوله به امضا رسید و ایران رسما به تحت الحمایگی بریتانیای کبیر در آمد ؛ در آذربایجان و جنوب و شمال ایران جنبش هایی در مخالفت با این قرارداد شرم آور شکل گرفت یکی از این جنبش ها در تبریز به رهبری شیخ محمد خیابانی بود که مثل همه جنبش های آزادیخواهانه میهن مان بسرعت سرکوب شد. کسروی در این باره می نویسد : ...پس از وثوق الدوله ؛ مشیر الدوله " سر وزیر " گردید. خیابانی به او خوش گمان بود و از او جز نیکی در باره خود امید نمیداشت. خیابانی این میخواست که آذربایجان در دست او باشد که جدا سرانه فرمان راند و سپس که نیرومند گردید بسر تهران رفته آنجا را هم " اصلاح " کند. ولی چون نمی توانست آن را به زبان آورد به تهران میگفت باید " آزادی ستان " را به رسمیت بشناسید. دولت آگهی میداد که برای آذربایجان والی فرستاده خواهد شد. خیابانی پاسخ میداد : به والی نیازی نیست. شما پول برای ما بفرستید. سر انجام چنین نهاده شد که مخبر السلطنه را بنام والی گری به آذربایجان فرستند ..خیابانی به این نیز خرسندی نمیداد. این بود که به پیشواز و پذیرایی نپرداخت ...در 28 ذیحجه ؛ مخبر السلطنه به قزاقخانه رفت . روز بعد دسته های قزاق از قزاقخانه در آمده رو به شهر آوردند . پیروان خیابانی اندک ایستادگی نشان دادند و به اندک جنگی بر خاستند ...خیابانی شب را بخانه خود رفته بی باک و آسوده خوابیده بود ...بامدادان هنگامی بر خاست که قزاقان به شهر در آمده بودند و چون بیم گرفتاری میرفت به خانه یکی از همسایگان رفته در آنجا نهان گردید . قزاقان به نهانگاه او پی برده ؛ چند تن به سرش رفته و او را با چند تیر کشته ؛ جنازه اش را بروی نردبانی انداخته بیرون آوردند

حسین دوشنبه 13 دی‌ماه سال 1389 ساعت 14:32

بانک مرکزی جمهوری اسلامی ایران نرخ تورم در دوازده ماهه منتهی به آذرماه امسال را 10.1 درصد اعلام کرد.

بانک مرکزی جمهوری اسلامی ایران گزارش داد: خلاصه نتایج به دست آمده از شاخص بهای کالاها و خدمات مصرفی در مناطق شهری ایران براساس سال پایه 100=1383 ( 359 قلم کالا و خدمت ) در آذرماه 1389 نشان می دهد: شاخص بهای کالاها و خدمات مصرفی در مناطق شهری ایران در آذرماه 1389 نسبت به ماه قبل 5/1 درصد افزایش یافت.

در مقایسه با ماه مشابه سال قبل، شاخص مذکور 8/12 درصد رشد داشته است. نرخ تورم در دوازده ماه منتهی به آذرماه 1389 نسبت به دوازده ماه منتهی به آذرماه 1388 معادل 1/10 درصد می باشد.

نرخ تورم در دوازده ماهه منتهی به فروردین ماه امسال 10.4 درصد، در اردیبهشت ماه 9.9 درصد و در خردادماه 9.4 درصد، در تیرماه 9.1 درصد، در مردادماه 8.8 درصد، در شهریورماه 9.9 درصد، در مهر ماه 9.2 درصد، شهریورماه 8.9 درصد، در مهرماه 9.2 درصد و آبان ماه امسال 9.7 درصد گزارش شده است.

بررسی وضعیت نرخ تورم در 73 سال گذشته نشان می‌دهد که ایران در این سالها نرخ تورم منفی و دو رقمی بسیار بالا را تجربه کرده است. نرخ تورم تاریخی 49.4 درصدی سال 74 که در پی شکست طرح تعدیل اقتصادی اتفاق افتاد، همچنان در سکوی اول از لحاظ بالاترین نرخ پس از پیروزی انقلاب اسلامی قرار دارد.

مورچه دوشنبه 13 دی‌ماه سال 1389 ساعت 16:03

تفاوت عشق و ازدواج !!!! ...
یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود، و با ارزش، وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده.
من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت، همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش، به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن وسعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم.
در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت.
فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه می‌مونه، یک اطمینان برات درست می‌کنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه می‌تونم شام دعوتش کنم اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی اینکارو می‌کنم. حتی اگر هرچقدراون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تونیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکرمیکنی که خوب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری می‌کنی و همیشه ولع داری که تا جاییکه ممکنه ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه! این تفاوت عشق و ازدواجه!

مورچه دوشنبه 13 دی‌ماه سال 1389 ساعت 16:17


روزی صحبت از قدغن بودن آبی دریا بود و امروز رنگ سبز و مشکی رو هم لطفا به لیست اضافه کنید...


تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم...
تو را به خاطر عطر نان گرم ...
برای برفی که آب می شود دوست می دارم...
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم...
تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم...
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم...
برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت...
لبخندی که مهو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم...
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم...
برای پشت کردن به ارزوهای محال ...
به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم...
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم...
تو را به خاطردود لاله های وحشی ...
به خاطر گونه ی زرین افتاب گردان...
برای بفشیه بنفشه ها دوست می دارم...
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم...
تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم...
تو برای لبخند تلخ لحظه ها ...
پرواز شیرین خا طره ها دوست می دارم...
تورا به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید دوست می دارم...
اندازه قطرات باران ، اندازه ی ستاره های اسمان دوست می دارم...
تو را به اندازه خودت ، اندازه ان قلب پاکت دوست می دارم...
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم...
تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام ...دوست می دارم...
تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام ...دوست می دارم...
برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و برای نخستین گناه...
تو را به خاطر دوست داشتن...دوست می دارم...
تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم...دوست می دارم...

علی دوشنبه 13 دی‌ماه سال 1389 ساعت 17:27

آنقدر شکست خوردم که راه شکست دادن را آموختم

سارا چهارشنبه 15 دی‌ماه سال 1389 ساعت 13:07

ای کسانی که به زندگی پس از مرگ اعتقاد دارید، لطفاً به زندگی قبل از مرگ نیز اعتقاد داشته باشید.

امیری چهارشنبه 15 دی‌ماه سال 1389 ساعت 13:16

هم آغوشی های بی عشق...

هر کدام تکه ای از معنای زندگی را از بین میبرند.

حسین شنبه 18 دی‌ماه سال 1389 ساعت 18:00

اول به سراغ یهودی‌ها رفتند

من یهودی نبودم، اعتراضی نکردم .

پس از آن به لهستانی‌ها حمله بردند

من لهستانی نبودم و اعتراضی نکردم .

آن‌گاه به لیبرال‌ها فشار آوردند

من لیبرال نبودم، اعتراض نکردم

سپس نوبت به کمونیست‌ها رسید

کمونیست نبودم، بنابراین اعتراضی نکردم .

سرانجام به سراغ من آمدند

هر چه فریاد زدم کسی نمانده بود که اعتراضی کند.


برتولد برشت

مورچه یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 13:24 http://denizjoon.blogfa.com/8401.aspx

مزاح با روانکاوی فروید

قابل توجه دوستان:این فقط یه شوخی با روانکاوی فرویداست نه واقعییت .با توجه به روانکاوی فروید بسیاری از اعمال ورفتار ما ریشه در ناخودآگاه وگذشته مادارد ولی این که در زیر آمده مزاحی بیش نیست فقط خواستم تنوعی به مطالبم داده باشم پس جدی نگیرید.
به نزد روانکاوی رفتم
تا مرا روانکاوی کند.
تا بفهمد چرا گربه ام را کشته ام
و چرا چشمان همسرم را کور کرده ام.
او مرا روی تخت نرمی خواباند
تا ببیند چه چیزی روح مرا می آزارد.
و این تمام چیزی است که او
از ناخودآگاه من بیرون کشید:
وقتی یکساله بودم، مادرم عروسکم را در تنه ی درختی پنهان کرد،
و این گونه بود که غمگین شدم.
وقتی دوساله بودم، پدرم کُلْفَت خانه ی ما را بوسید.
به همین دلیل رنج بردم و حالا یک یاغی شدم.
وقتی سه ساله بودم، نمی توانستم برادرم را درک کنم.
اینگونه بود که همه ی دوستانم را کشتم.
حال خوشحالم که فهمیدم:
"هر کار اشتباهی که انجام داده ام نتیجه ی خطای دیگران بوده است."

مورچه پنج‌شنبه 23 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:44

باسلام،یکی از سخت ترین پنجشنبه های عمرم را گذراندم.پدر دچار مشکل جدی شده بود . همه نگران بودیم به اتفاق برادر کوچکتر رفتیم برای حل مشکل . باید با خانه تماس می گرفتیم و با مادر تبادل نظر می کردیم . مادر مسجدبود . مسجدی که خیلی از نذرهایش آنجا برآورده شده بود. تا ساعت 2.5 هرچه تماس گرفتیم موفق نشدیم . بالاخره مادر گوشی را برداشت وگفت مشکل حل شده است. به معجزه می خورد .مساله به آن سختی به این آسانی حل شده بود . آیا از دعای مادر کنج مسجد و دور از زنگ های موبایل ما حل شده بود؟

سعید جمعه 5 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 01:14 http://sahel786.blogfa.com

سلام
ای کاش یک نقد هم بر این شعر می زدید
در نظر بازی ما بی خبران حیرانند...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد