و اما بعد ...

این وبلاگ محیطی دوستانه و خودمانی جهت طرح برخی مسائلی است که مفید بنظر می رسد.

و اما بعد ...

این وبلاگ محیطی دوستانه و خودمانی جهت طرح برخی مسائلی است که مفید بنظر می رسد.

Mother Teresa

 

If you start judging people   

you will be having no time to love them.

نظرات 6 + ارسال نظر
دوست چهارشنبه 29 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:17

گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟
گفت: عزیزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی، که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی،
من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی،
من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد،
با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم
گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟
گفت: عزیزتر از هر چه هست،
اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید
عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان
چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود
گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟
گفت: بارها صدایت کردم،
آرام گفتم: از این راه نرو که به جایی نمی رسی،
توهرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد
بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید
گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟
گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،
پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،
بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی،
می خواستم برایم بگویی و حرف بزنی.
آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تنها اینگونه شد تو صدایم کردی
گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟
گفت: اول بار که گفتی خدا آن چنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم،
تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر،
من می دانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی
وگرنه همان بار اول شفایت می دادم.
گفتم: مهربانترین خدا، دوست دارمت
گفت: عزیزتر از هر چه هست من دوست تر دارمت
جمله آخر:توی یک دنیای شیشه ای زندگی می کنی ....
پـــس هیـچ وقـت بـه اطرافت سنگ پرتاب نــــــــــــــــکــــــــن!!
چون اولین چیزی که مــیـــشـــکــنــــه ...
دنیــای خــود تـو ٍ..!!!

ROSE چهارشنبه 29 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:20

Abraham Lincoln
Believing everybody is dangerous; believing nobody is very dangerous.

سلام چهارشنبه 29 دی‌ماه سال 1389 ساعت 18:18

شـبـی یاد دارم کـه چـشــم نـخــفـت
شــنـــیـــدم کــه پروانه با شمع گفت



که مــن عــاشـقـم گر بسوزم رواست
تـــو را گــریه و ســـوز بــاری چـراست

بـگـفــت ای هــوادار مــسکــیـــن مـن
بـــرفـــت انـــگــبــیــن یــار شیرین من

چـــو شـیـریـنـی از مــن بـدر مـی رود
چـــو فـرهــادم آتــش به سر مــی رود

هـمــی گـفت و هر لحظه سیلاب درد
فـــرو مـــی دویــدش به رخــســار زرد

که ای مــدعـی،عـشق کار تـو نیست
کــه نــه صــبــر داری نـه یـارای ایست

تو بـگـریـزی از پـیــش یـک شــعله خام
مـــن اســتــاده ام تــا بــسـوزم تمـام

تــو را آتــش عــشــق اگـر پـر بسوخت
مــــرا بـیـن کـه از پای تا سر بسوخـت

همه شب در این گفت و گو بود شمع
به دیــدار او وقـــت اصـــحـــاب جــمـع

نــرفـتـه ز شــب هـمـچـنـان بــهــره ای
که نــاگــه بـکــشــتـش پـری چهره ای

هـمـی گفت و می رفت دودش به سر
هــمــیــن بـود پایان عشق ، ای پسر

ره ایــن است اگــر خــواهــی آمـوخـتن
به کــشــتــن فــرج یابــی از سـوختن

مــکــن گــریــه بــر گــور مـقتول دوست
قــل الــحـمــدالله کــه مــقـبـول اوست

اگــر عــاشقــی ســر مـشـوی ار مرض
چــو سعـدی فرو شوی دست از غرض

فــدائــی نــدارد ز مــقــصــود چــنـــگ
وگــــر بـــر ســرش تـیـر بـارنـد و سـنگ

به دریــا مـــرو گــفــتــمـــت زیــنــهــار

وگـــر مــی روی تـــن به طـوفان سـپار

مرسی از این شعر قشنگ. من رو برد به دور دستها و خاطرات قشنگ قدیمی و بعضیش هم نه زیاد قدیمی.

[ بدون نام ] چهارشنبه 29 دی‌ماه سال 1389 ساعت 18:23

نوشته حاضر متعلق به پرشین بلاگ است:
سکوت
می دانی مشکلی هست ولی نمیدانی چه مشکلی ! فقط حسابی ناراحتی! از طرفی نه زبانی بلدی که چیزی بگوئی یا با کسی دردودلی کنی. ونه دانشی و اراده ای داری و نه توانی که بخواهی آن را به فعلیت برسانی بناچار شروع میکنی به گریه و زاری حالا اگر شانس بیاوری و اطرافیانت صدایت رابشنوند تازه اگر اصلا بخواهند بشنوند و یا آنکه خودشان را به کوچه بلی چپ نزده باشند یعنی بشنوند ولی چپکی (انگار که نشنیده اند) تنها شانست این است که نیت اطرافیانت را نمی دانی بنابراین همچنان امیدوارانه گریه میکنی تا یکی تو را جدی بگیرد وبه فریادت رسد. کم کم بزرگتر میشوی و یاد میگیری که مشکل و حلالش را بشناسی اگر در مدرسه جعبه مدادرنگی بزرگتر از جعبه مدادرنگیهای خودت ببینی میدانی در خانه باید یقه پدر...را بگیری باز هم بزرگتر میشوی و هر چه بزرگتر مطالباتت بیشتر مسکن .شغل همانچیزی که دولت به نمایندگی ازملت سالی چند صدهزارتایش را ایجاد می کند در نهایت پدرخان به عنوان یک کارمند اداری رسمی حواله ات میدهد به مدیرکل و تو میروی تا پدرش...! را درآوری که ایشان حواله ات میدهند به وزیر و تو میروی تا پدربزرگش را ... که ایشان مقتدرانه حواله ات میدهند به ریاست جمهور! و تو که دیگه دانشجو شده ای و بلدی نامه و شعار بنویسی وشورآفرینی کنی ... میروی و می نشینی پای اسرار مگوی رئیس جمهور...و می فهمی که ای آقاهمه اش تقصیر رئیس جمهور پدرنامرد همسایه بغلی بوده که پدرپدرپدرملت را درآورده می روی در دادگاهی شایسته و بین المللی شکایت میکنی تا خسارت یک هزار میلیارد دلاریت را بگیری که موهایت سپید میشود تامی فهمی یک جورهائی همه اش تقصیر ابرقدرتها بوده ... می روی یقه پدرخوشبخت آنها را بگیری که فورا حواله ات می دهند به ابرشرکتهای مگا اقتصادی! با کوهی از علم و تجربه می روی تا هدایتشان کنی که آنها زودتر از توکتاب خدا را البته با تفسیرهای گوناگون مقابلت می گذارند و آدرسش راهم می دهند می روی مقابل خانه باشکوه خداوند می ایستی و معصومانه نگاه می کنی ولی نمی دانی چه بگوئی!


آخر آنچه را تو از دانش آموخته ای فهم توست نه لزوما حکمت خداوندی

آنچه را تو از عدالت آموخته ای فهم توست نه لزوما عدل خداوندی

و آنچه را تو از اسرار آموخته ای فهم توست نه لزوما سر خداوندی

دوباره احساس آشنای ناتوانی! را حس میکنی و نمی دانی سکوت کنی یا گریه! فقط با

دستهایی چروکیده آرام آرام اشکهایت را پاک می کنی ... آرام



A.a

مورچه چهارشنبه 29 دی‌ماه سال 1389 ساعت 23:03

سال همت مضاعف ،تلاش مضاعف
ماه رمضان رسید ساعت کاری مااز 30/7 تا 4 بعد از ظهر تبدیل شد به 9 تا 2 ، گفتیم بعد از ماه رمضان درست می شودساعت کاریمان شد 30/8 تا 3 به خاطرآلودگی هوا،ترافیک و..
ما می خواهیم کار کنیم و درست کار کنیم چرا باید 2تا 3 ساعت از ساعت کاریمان کم شود و مدیون مردم شویم . چرا باید کارهای مردم زمین بماند و هی عقب بیفتد. آیا نامگذاری می کنیم تا برعکس آن عمل کنیم؟؟؟؟

[ بدون نام ] یکشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:53

ده اشتباهی که به مغز آسیب می رساند.

No Breakfast
نخوردن صبحانه
کسانی که صبحانه نمی‌خورند قند خونشان به سطح پائین تری افت می‌کند
این امر باعث تامین نامناسب مواد غذائی برای مغز و در نتیجه افت فعالیت مغزی می‌شود.

Overeating
پرخوری
این امر باعث تصلب شرائین (سختی دیواره رگهای مغز) شده و منجر به کاهش قدرت ذهنی می‌شود.

Smoking
مصرف دخانیات
این امر باعث کوچک شدن چند برابری مغز و منجر به آلزایمر می‌شود.

مصرف زیاد قند و شکر
مصرف زیاد قند و شکر جذب پروتئین و مواد غذائی را متوقف می‌کند
و منجر به سوء تغذیه و احتمالا اختلال در رشد مغزی خواهد شد.

Air Pollution
آلودگی هوا
مغز بزرگترین مصرف کننده اکسیژن در بدن ماست
دمیدن هوای آلوده باعث کاهش اکسیژن تامینی مغز شده و منجر به کاهش کارآیی مغز می‌شود.

Sleep Deprivation
کمبود خواب
خواب به مغزمان اجازه استراحت می‌دهد
دوره طولانی کاهش خواب منجر به شتاب گیری مرگ سلولهای مغزی خواهد شد.

پوشاندن سر به هنگام خواب
خوابیدن با سر پوشیده باعث افزایش تجمع دی اکسید کربن
و کاهش تجمع اکسیژن شده و منجر به تأثیرات مخرب مغزی خواهد شد.

کار کشیدن از مغزتان در هنگام بیماری
کار سخت یا مطالعه در زمان بیماری ممکن است منجر به کاهش کارآئی مغز و در نتیجه صدمه مغزی شود.

کاهش افکار مثبت
فکر کردن بهترین راه برای تمرین دادن به مغزمان است
کاهش افکار مثبت مغزی ممکن است باعث کوچک شدن مغز شود.

Talking Rarely
کم حرفی
مکالمات انتزاعی (ذهنی) منجر به عدم ترویج بهره وری از مغز خواهد شد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد