و اما بعد ...

این وبلاگ محیطی دوستانه و خودمانی جهت طرح برخی مسائلی است که مفید بنظر می رسد.

و اما بعد ...

این وبلاگ محیطی دوستانه و خودمانی جهت طرح برخی مسائلی است که مفید بنظر می رسد.

ضرورت تغییر نگرش به زندگی (بخش چهارم)

به بخش چهارم ضروررت تغییر به زندگی می رسیم. بازهم توصیه می کنم با درنگ و تعمق با این متن برخورد نمایید. هرچند ممکن است در تلخیص موضوع کمی ویراستاری نیاز باشد که دلیل مشغله نشده است. اما لطفا دقیق بخوانید: 

یکی از عوامل که سبب میشود از زندگی خود لذت بیشتری ببرید، جلوگیری از افراط در کار است. گمان می کنیم اعتیاد به کارسبب رشد و بالندگی می شود. سبب موفقیت بیشتر میشود. حال آنکه انسان های موفق متعددی هستند که بدون اعتیاد به کار به آنچه می خواسته اند، رسیده اند. اعتیاد به کار با کار درست انجام دادن و دلسوزی با کار مغایر است. راه حل چیست؟

راه حل آن " نه" گفتن به امور غیر ضروری است. اغلب فکر می کنیم برای انجام یک کار فقط یک راه وجود دارد و آن ما هستیم. در حالی که اگر از سخت گیری دست برداریم و بگذاریم دیگران به سبک و نظر خودشان کار را انجام دهند، می بینیم در شرایط بهتری هستیم و خیلی از مواقع کار هم بهتر انجام خواهد شد. هرچند ممکن است با سلیقه ما تطبیق نداشته باشد. ترک این عادت آسان نیست. راه علاج تفویض اختیار است. به همکاران در محیط کار، به همسر و فرزندان و دوستان. کافی است آموزش ها و دستورالعمل های اولیه را در اختیار آنان قرار دهید و به تلاش دیگران بها بدهید.

جالب آن است که هر جه آسان تر بگیریم و زندگی متعادل تر داشته باشیم، مولدتر و مفیدتر می شویم.  

" اگر از زندگی لذت نمی برید، بدانید که دارید وقت تلف می کنید".

نکته دوم آن است که تلاش برای کامل تر بودن، در نهایت بی فایده است و سبب تلف شدن وقت می شود. باهوشترین ها هم اشتباه می کنند. باید بقدر کافی خوب باشید. این یعنی، برای رقصیدن با زندگی باید اهدافمان بجای کمال طلبی و کار صد در صد بی عیب و نقص، لذت بردن از زندگی باشد.

یکی دیگر از قیود مانع زندگی، بایدها و نبایدهاست. بهتر است بیاموزیم که مطابق خواسته دل خود رفتار کنیم. بیاییم فهرستی از بایدها و نبایدها بنویسیم، آیا همه آنها لازم است. آیا بخش عمده ای از آنها بی دلیل جلوی لذت بردن از زندگی ما را نمی گیرد. زمانی از بایدها لذت می بریم که آنها را تبدیل به " من می خواهم" کنیم و آخرین نکته آن که خود را از شر بار  اضافه رها کنید. این در مورد همه چیز صدق می کند، خانه بزرگتر ولی ناراحت، تجملات بیشتر ولی ترس از فقر. هر آنچه اضافه است را دور بریزید. مثال بسیار ساده، سری به کمد کتاب ها و لباس های خود بزنید. چه تعداد کتبی وجود دارند که شاید سال هاست حتی آنها را نگاه هم نکرده اید و چه لباس ها و لوازمی یافت می شود که دیگر استفاده نخواهید کرد.

این همه لوازم اطراف شما و بدون استفاده، احساس سبکی شما را می گیرد. از اینها دست بکشید و به دیگران بدهید. در  شروع دست کشیدن و رها کردن سخت است اما وقتی وارد این کار میشوید احساس طراوات می کنید. وقتی از شر این همه اضافات خلاص میشوید متوجه میشوید به آن اندازه که تصور می کردید نیاز به خرید همه چیز ندارید پس به این فضای بزرگ هم نیازی نیست. به این همه جمع آوری پول هم شاید نیاز نباشد پس این همه تلاش ؟

" بهتر است از زندگی لذت ببریم. "

نظرات 5 + ارسال نظر
حمید پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 14:57

بیایید کمتر از خدا که نمیتوانیم اورا ببینیم یا لمس کنیم سخن بگوییم " در عوض بیایید به خواهران و برادرانی که نیازمند عشق ما هستند : یاری برسانیم . و به این ترتیب عشق را در عمل منتشر کنیم و خدا را بیابیم .

حکایت شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:46

تو بانک نشسته بودم با رئیس بانک واسه وام حرف میزدم یکی‌ وارد شد همه کارمندها و رئیس بانک جلو پاش بلند شدن و سلام و احوال پرسی‌ و خوش آمد گویی راه افتاد
از یکی‌ پرسیدم: طرف کیه؟
گفت: نونوایی داره

حکایت شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:47

من واقعاً نمی فهمم چرا ملت هنوز فرق عابر بانک رو با سینما چاربعدی نفهمیدن! داری پول میگیری همچین زل میزنن تو صفحت که انگار داره آواتار پخش میشه. حرصم در میاد. تازه کافیه یه خانوم در حال انجام کار بانکی باشه. آقای پشت سری مرحله به مرحله توضیح می ده: خب الان این دکمه رو بزن خوب حالا اینو بزن آهان حالا پولتو بردار حالا کارتتو بردار! ای بابا تو نوک بینیت رفت تو چشمون سرت بکار خودت باشه فضول

متاسفانه کلاً ما ایرانی ها بلد نیستیم که چشمانمان را کنترل کنیم ...
در خیابان به خانم ها
در مترو به موبایل بغل دستی
در رستوران و غذافروشی به نحوه ی غذا خوردن دیگران
در کافی شاپ و غیره به دوست دختر/دوست پسر این و آن

وبگرد شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 17:22

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.

کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت!

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید؟

اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد:

1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.

2ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.

3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد.

لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.

به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید؟!

و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد:

دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.



در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....

و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.

نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.

1ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.

2ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.

3ـ هفته شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد.


--------------------------------------------------------------------------------

داستانی است درمورد اولین دیدار "امت فاکس"، نویسنده و فیلسوف معاصر، ‌از آمریکا، هنگامی که برای نخستین بار به رستوران سلف سرویس رفت.

وی که تا آن زمان هرگز به چنین رستورانی نرفته بود، در گوشه ای به انتظار نشست، با این نیت که از او پذیرایی شود.

اما هرچه لحظات بیشتری سپری میشد، ناشکیبایی او از اینکه میدید پیشخدمتها کوچکترین توجهی به او ندارند، شدت گرفت.

از همه بدتر اینکه مشاهده میکرد کسانی که پس از او وارد شده بودند، در مقابل بشقابهای پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.

وی با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود، نزدیک شد و گفت: من حدود بیست دقیقه است که در ایجا نشسته ام بدون آنکه کسی کوچکترین توجهی به من نشان دهد. حالا میبینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید، با بشقابی پر از غذا در مقابل من، اینجا نشسته اید! موضوع چیست؟ مردم این کشور چگونه پذیرایی میشوند؟

مرد با تعجب گفت: اینجا سلف سرویس است، سپس به قسمت انتهایی رستوران، جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد به آنجا بروید، یک سینی بردارید هر چه میخواهید انتخاب کنید، پول آنرا بپردازید، بعد اینجا بنشینید و آنرا میل کنید!

امت فاکس که قدری احساس حماقت میکرد، دستورات مرد را پی گرفت، اما وقتی غذا را روی میز گذاشت، ناگهان به ذهنش رسید که زندگی هم در حکم سلف سرویس است. همه نوع رخدادها، فرصتها، موقعیتها، شادیها، سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد، درحالی که اغلب ما بی حرکت به صندلی خود چسبیده ایم و آنچنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ایم از اینکه چرا او سهم بیشتری دارد که هرگز به ذهنمان نمیرسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است، سپس آنچه میخواهیم برگزینیم.

وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمیدهد، به دلیل آنست که شما هم چیز زیادی از او نخواسته‌اید

حمید یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:29

در آمریکا کار بسیار زیبایی میشود، هر 10سال یکبار کتابی چاپ میشود به نام اشتباهات بزرگ. در چاپ دهه 60، مدیر سازمان فضایی ناسای امریکا خاطره ای زیبا و جالب نوشته بود : ما در سال 1968 متوجه شدیم، زمانی که سفینه از مدار زمین خارج میشود و در خلا قرار می گیرد، به خاطر شرایط نمی توان با خودکار روی کاغذ نوشت؛ سازمان فضایی ناسا به شرکتهای تجاری سپرد که خودنویسی بسازند که در شرایط بی وزنی هم بنویسد، سرانجام یک شرکت بعد از گذشت 8ماه و نیم و هزینه 11میلیون دلاری موفق به ساخت خود نویسی شدند که در بدترین شرایط نیز قادر به نوشتن بود. زمانی که این موفقیت را جشن میگرفتند پیامی از کشور روسیه آمد که ما از اول هم این مشکل را حل کرده بودیم و با مداد می نوشتیم.
به محض ورود یک مشکل ما باید به جای تمرکز در مشکل به روی راه حل متمرکز شویم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد