و اما بعد ...

این وبلاگ محیطی دوستانه و خودمانی جهت طرح برخی مسائلی است که مفید بنظر می رسد.

و اما بعد ...

این وبلاگ محیطی دوستانه و خودمانی جهت طرح برخی مسائلی است که مفید بنظر می رسد.

از خداوند شکرگزار باشیم

اگر توجه ما به رنج بردن معطوف شود، فقط رنج ها را به خود جذب می کنیم. در میانه رنج ها، بیائید مواهب خود را بشناسیم. معمولا" ما فقط در یک جنبه زندگی رنج می بریم. خیلی چیزهای دیگر هست. باید یک تکه کاغذ بردارید و فهرستی از موهبت هایی که دارید، بنویسید، تاجری بود، یک روز ورشکست شد. اولین کاری که کرد این بود یک برگه کاغذ برداشت و تمام چیزهایی را که هنوز داشت روی آن نوشت. او متوجه شد هنوز خیای چیزها دارد که باید برای آنها شکرگزار باشد. با قلبی سپاسگزار از اول شروع کرد و دوباره تجارت موفقی بنا کرد. اگر نعمت هایی را که داریم بشماریم. رنج هایمان به عقب رانده می شوند.

در هر موقعیتی از زندگی، بیائید از خداوند شکرگزار باشیم. بیائید یک عادت بنا کنیم در هر قدم و در هر مرحله زندگی خدا را ستایش کنیم. حتی در کوران ترس و خشم، نگرانی و دلشوره، افسردگی و ناامیدی، بگذارید آن کلمات از عمق قلبتان بیرون بیاید. " خدایا، سپاسگزارم! خدایا سپاسگزارم". آنقدر سرشار از آرامش می شویم که حیرت خواهیم کرد. وقتی همیشه خدا را شکر می گوئیم برای خودمان نردبانی از آگاهی می سازیم که با آن می توانیم به اوج آرامش برسیم.

خود را در هر وضعیتی می یابید، ‌از هر دردی که رنج می برید، تمام مدت به شکرگزاری از خداوند ادامه دهید. وقتی این کار را میکنید قلب شما گشایش می یابد و شما برای پذیرش نیروی یاری دهنده و سلامتی بخش خداوند، آماده می شوید.

در هر وضعیتی، بهترین کاری که می توانید انجام دهید، واگذاری نتیجه کار به خداوند است. وقتی " هنری فورد " هفتاد و پنج ساله بود از او راز موفقیتش را پرسیدند. جواب داد: زندگی من بر سه قانون بنا شده است. زیاد نمی خورم، زیاد نگران نمی شوم، و اگر کوشش خو را به بهترین وجه بکنم، معتقدم که هر اتفاقی می افتد، بهترین اتفاق است.  

از کتاب " چرا انسان های خوب رنج میبینند؟ " نوشته جی.پی.واسوانی، مترجم شهناز مجیدی

نظرات 10 + ارسال نظر
مورچه دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:33

دختری با مو های طلایی
یکی بود یکی نبود..خیلی خیلی دور ازاینجا در سرزمین یک پادشاه یک دختر کوچولو زندگی می کرد که موهایش از طلا درست شده بود.وقتی که مردم توی روستا اورا دیدند گفتند: " آه چقدر خوشگله!..." وآنها به آن دختر یک خانه ی زیبا را نشان دادند که در سیاره ی مریخ بود و آنها گفتند که بیا اینجا و
برای همیشه اینجا زندگی کن!و دختر جوان گفت:"آه!زندگی توی مریخ خیلی با اینجا فرق داره!راحت تمیز و خوشگله.ولی.....ولی چطور به اونجا میری؟!کجا میشه تاکسی گرفت ؟کدوم اتوبوس رو باید سوار شی؟درسته؟و وقتی به اونجا رسیدی چطور می فهمی که به مقصد رسیدی؟"و او رفت که در یک خانه ی قشنگ زندگی کند و همه ی آدم ها دوستش داشتند و او خیلی خیلی خوشحال بود.ولی مردم آن روستا خیلی فقیر بودند.وهر شب آنها به داخل خانه می خزیدند.درست جاییکه آن دختر می خوابید و آنها تکه ای از موهای طلای او را می بریدند و می فروختند تا پول دربیاورند.آنها می گفتند که او هرگز توجه هم نمی کرد وبنا براین همه ی طلاهایش از دست رفته بود.
و مردم گفتند:"اوه!آنقدرها هم خوشگل نبود" واورا ازآن خانه ی قشنگ بیرون کردند و اورا انداختند توی خیابان و او رفت ...و هیچ وقت برنگشت و خیلی زود مردم دوباره گرسنه شدند و به خانه ی قشنگ برگشتند دنبال طلا می گشتند ولی هیچکس آنجا نبود.آنها می گویند که او می دانست....واقعا می دانست ...او همه ی داستان را می دانست.....
شاید جیا چون نمی توانست آنچه می خواهد باشد غمگین بود...آنجا که با خود می گوید:"تنها چیزی که باید یادت بمونه اینه که اینها بخاطر تو نیست.چیزی که بهش نگاه می کنن تو نیستی.اینها به خاطر تو نیست."
در خیال به مادرش می گوید"من در اوج این کار هستم.من اینو می فهمم.مادرش پاسخ می دهد "این خیلی خوبه عزیزم ازین بابت خوشحالم" جیا ادامه می دهد: "چون اگه بذاری اینطوری پیش بره داغون میشی بنابراین باید خودت رو از وقایع اطرافت جدا کنی و باید یک جای دیگه ای باشی ولی نمیدونم جای دیگه ای کجاست؟تو میدونی؟!یا اصلا ًچطوری خودم رو از بقیه جدا کنم؟"مادرش می گوید"عزیزم تو الان هر کاری رو که بخوای می تونی انجام بدی."جیا می گوید"راستی من چه چیزی میخوام؟من چی می خوام؟"...............
ادامه ی حرفش در خیال رو به حامی محبوبش است"من می تونم عکاسی یاد بگیرم.شاید اون چیزی باشه که من می خوام.میتونم از بچه ها عکس بگیرم...میتونم بچه داربشم.بهشون رز زرد میدم..و اگه سرو صدا کنن میذارمشون یه
جای ساکت..و هر روز آنها را می بوسم..و بهشون میگم شما مجبور نیستید کسی باشید چون می دونم که کسی بودن همه ی کسانتو از تو می گیره...

جیا در سن 26 سالگی بر اثر بیماری ایدز که به دلیل اعتیاد به آن مبتلا شده بود درگذشت.

زندگی و مرگ..
نیرو و آرامش..
اگر امروز بمیرم هنوز هم ارزشش را دارد..
حتی اشتباهات وحشتناکی که کرده ام..
واگر می توانستم جبرانش می کردم..
دردهایی که من را سوزانده است و جایش روی روحم مانده..
ارزشش را داشت..
برای اینکه اجازه داشتم هر جایی که دوست داشتم قد بزنم..
هر جهنمی روی زمین..
هر بهشتی روی زمین..
دوباره برگردم به سمتش
زیرش
دور از آن به طرف آن
داخل و بالای آن..
…..Heaven on earth
Back again
Into
Under
Far in between
Through it
In it
And above…
From the journal of
GIA MARIE CARANGI

دوست دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 13:05

روزی روزگاری پادشاه جوانی به نام آرتور بود که پادشاه سرزمین همسایه اش او را دستگیر و زندانی کرد. پادشاه می توانست آرتور را بکشد اما تحت تاثیر جوانی آرتور و افکار و عقایدش قرار گرفت. از این رو، پادشاه برای آزادی وی شرطی گذاشت که می بایست به سؤال بسیار مشکلی پاسخ دهد. آرتور یک سال زمان داشت تا جواب آن سوال را بیابد، و اگر پس از یکسال موفق به یافتن پاسخ نمی شد، کشته می شد.
سؤال این بود: زنان واقعاً چه چیزی میخواهند؟
این سؤالی حتی اکثر مردم اندیشمند و باهوش را نیز سرگشته و حیران می نمود. و به نظر می آمد برای آرتور جوان یک پرسش غیرقابل حل باشد. اما از آنجایی که پذیرش این شرط بهتر از مردن بود، وی پیشنهاد پادشاه را برای یافتن جواب سؤال در مدت یک سال پذیرفت. آرتور به سرزمین پادشاهی اش بازگشت و از همه شروع به نظرخواهی کرد:
از شاهزاده ها گرفته تا کشیش ها، از مردان خردمند، و حتی از دلقک های دربار...
او با همه صحبت کرد، اما هیچ کسی نتوانست پاسخ رضایت بخشی برای این سؤال پیدا کند. بسیاری از مردم از وی خواستند تا با جادوگر پیری که به نظر می آمد تنها کسی باشد
که جواب این سؤال را بداند، مشورت کند. البته احتمال می رفت دستمزد وی بسیار بالا باشد چرا که وی به اخذ حق الزحمه های هنگفت در سراسر آن سرزمین معروف بود. وقتی که آخرین روز سال فرا رسید، آرتور فکر کرد که چاره ای به جز مشورت با پیرزن جادوگر ندارد. پیرزن جادوگر موافقت کرد تا جواب سؤال را بدهد،
اما قبل از آن از آرتور خواست تا با دستمزدش موافقت کند
پیر زن جادوگر می خواست که با لُرد لنسلوت، نزدیکترین دوست آرتور و نجیب زاده ترین دلاور و سلحشور آن سرزمین ازدواج کند!
آرتور از شنیدن این درخواست بسیار وحشت زده شد.
پیر زن جادوگر ؛ گوژپشت، وحشتناک و زشت بود و فقط یک دندان داشت، بوی گنداب میداد، صدایش ترسناک و زشت و خیلی چیزهای وحشتناک و غیرقابل تحمل دیگر در او یافت میشد. آرتورهرگز در سراسر زندگی اش با چنین موجود نفرت انگیزی روبرو نشده بود، از اینرو نپذیرفت تا دوستش را برای ازدواج با پیرزن جادوگر تحت فشار گذاشته و اورا مجبور کند چنین هزینه وحشتناکی را تقبل کند. اما دوستش لنسلوت، از این پیشنهاد باخبر شد و با آرتور صحبت کرد.
او گفت که هیچ از خودگذشتگی ای قابل مقایسه با نجات جان آرتور نیست. از این رو مراسم ازدواج آنان اعلان شد و پیرزن جادوگر پاسخ سوال را داد. سؤال آرتور این بود: زنان واقعاً چه چیزی می خواهند؟پاسخ پیرزن جادوگر این بود: آنها می خواهند آنقدر قدرت داشته باشند تا بتوانند آنچه در درون هستند را زندگی کنند. به عبارتی خود مسئول انتخاب نوع زندگی خودشان باشند" همه مردم آن سرزمین فهمیدند که پاسخ پیرزن جادوگر یک حقیقت واقعی را فاش کرده است و جان آرتور به وی بخشیده خواهد شد، و همینطور هم شد. پادشاه همسایه،
آزادی آرتور را به وی هدیه کرد و لنسلوت و پیرزن جادوگر یک جشن باشکوه ازدواج را برگزار کردند ماه عسل نزدیک میشد و لنسلوت خودش را برای یک تجربه وحشتناک آماده می کرد،
در روز موعود با دلواپسی فراوان وارد حجله شد. اما، چه چهره ای منتظر او بود؟ زیباترین زنی که به عمر خود دیده بود بر روی تخت منتظرش بود. لنسلوت شگفت زده شد و پرسید چه اتفاقی افتاده است؟زن زیبا جواب داد: از آنجایی که لرد جوان با وی به عنوان پیرزنی جادوگر با مهربانی رفتار کرده بود، از این به بعد نیمی از شبانه روز می تواند خودش را زیبا کند و نیمی دیگر همان زن وحشتناک و علیل باشد. سپس پیرزن جادوگر از وی پرسید: " کدامیک را ترجیح می دهد؟ زیبا در طی روز و زشت در طی شب، یا برعکس آن...؟" لنسلوت در مخمصه ای که گیر افتاده بود تعمقی کرد. اگر زیبایی وی را در طی روز خواستار میشد آنوقت می توانست به دوستانش و دیگران، همسر زیبایش را نشان دهد، اما در خلوت شب در قصرش همان جادوگر پیر را داشته باشد! یا آنکه در طی روز این جادوگر مخوف و زشت را تحمل کند ولی در شب، زنی زیبا داشته باشد که لحظات فوق العاده و لذت بخشی رابا وی بگذراند... اگر شما یک مرد باشید و این مطلب را بخوانید کدامیک را انتخاب می کنید...
انتخاب شما کدامیک خواهد بود؟اگر شما یک زن باشید که این داستان را می خواند، انتظار دارید مرد شما چه انتخابی داشته باشد؟ انتخاب خودتان را قبل از آنکه بقیه داستان را بخوانید بنویسید. لنسلوت نجیب زاده و شریف، می دانست که جادوگر قبلاً چه پاسخی به سؤال آرتور داده بود؛
از این رو جواب داد که این حق انتخاب را به خود او می دهد تا خودش در این مورد تصمیم بگیرد. با شنیدن این پاسخ، پیرزن جادوگر اعلام کرد که برای همیشه و در همه اوقات زیبا خواهد ماند، چرا که لنسلوت به این مسئله که آن زن بتواند خود مسئول انتخاب نوع زندگی خودش باشد...

حسین دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 15:14

دکتر علی شریعتی:

حسین(ع) بیشتر از آب تشنه لبیک بود اما افسوس که به جای افکارش زخم‌های تنش را نشانمان دادند و بزرگترین درد او را بی‌آبی معرفی کردند

Rose دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 15:43

Bachelors should be heavily taxed. It is not fair that some men should
be happier than others. Oscar Wilde

امیر دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 18:11

برخی منابع آگاه لیبیایی اعلام کردند که «معمر قذافی»، رهبر این حکومت برای تضمین خروج خودش و خانواده‌اش از لیبی به شورای ملی موقت پناه برده است.

به گزارش ایلنا به تقل از روزنامه الشرق‌الاوسط ـ‌چاپ لندن‌ـ، این منابع آگاه در بنغازی محل شورای موقت لیبی که اداره امور شهرها و مناطق آزاد شده را به‌عهده دارد، گفتند:«سرهنگ معمر قذافی، فردی را برای مذاکره با شورای ملی موقت به بنغازی فرستاده و اعلام کرده که آماده کناره‌گیری از قدرت و خروج از کشور است به شرط آن‌که سلامت او و فرزندانش تامین شود.»

این منابع افزودند: «قذافی شرایط را این گونه تشریح کرده است که کنگره مردمی عمومی (پارلمان قذافی) برگزار شود و قذافی کناره‌گیری خود و تسلیم حاکمیت به شورای ملی را اعلام کند اما به شرط آن‌که سلامت او و خانواده و همچنین دارایی‌هایش تضمین شود.

سارا سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:04

روز مرگم، هر که شیون کند از دور و برم دور کنید
همه را مســــت و خراب از مــــی انــــگور کنیـــــد

مزد غـسـال مرا سیــــر شــــرابــــــش بدهید
مست مست از همه جا حـــال خرابش بدهید

بر مزارم مــگــذاریــد بـیـــاید واعــــــظ
پـیــر میخانه بخواند غــزلــی از حــــافـــظ

جای تلقــیـن به بالای سرم دف بـــزنیـــد
شاهدی رقص کند جمله شما کـــف بزنید

روز مرگــم وسط سینه من چـــاک زنیـد
اندرون دل مــن یک قـلمه تـاک زنـیـــــــد

روی قــبـــرم بنویـسیــد وفــــادار برفـــت
آن جگر سوخته خسته از این دار برفــــتت

از وحشی بافقی

محمود سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:51


بسیار زیبا بود
شکر گزاری دربرابر انبوه نعمتهایی که خداوند به ما داده است حداقل کاری است که می توانیم بکنیم
امام علی ع می فرمایند:
حداقل مرتبه شکر ان است که از نعمتهایی که خداوند به تو داده است در راه معصیت استفاده نکنی
مثلا اگر نعمت بینایی داده در نگاه به نامحرم استفاده نکنیم
اگر دست داده دزدی نکنیم و.......
این انجام ندادن ها هم برای تکامل وسلامت نفس خودمان است
بیهوده نیست گه در قرآن هم داریم
لئن شکرتم لازیدنکم
این ازدیاد لزوما مادی نخواهد بود همین آرامشی که شما در این یاد داشت گفته اید می تواند از آثار شکر باشد

[ بدون نام ] سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 15:55

دهانت را می بویند

مبادا که گفته باشی دوستت دارم

دلت را می بویند

مبادا شعله ای در آن نهان باشد

روزگار غریبی ست نازنین

و عشق را کنار تیرک راه بند

تازیانه می زنند

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

در این بن بست کج و پیچ سرما

آتش را به سوختبار سرود و شعر فروزان می دارند

به اندیشیدن خطر مکن

روزگار غریبی ست نازنین

آنکه بر در می کوبد شباهنگام

به کشتن چراغ آمده است

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

آنک قصابانند بر گذر گاه ها مستقر با کنده و ساطوری خون آلود

روزگار غریبی ست نازنین

و تبسم را بر لب ها جراحی می کنند و ترانه را بر دهان

شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

کباب قناری به آتش سوسن و یاس

روزگار غریبی ست نازنین

ابلیس پیروز است

سور عزای ما را بر سفر نشسته است

خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد

شاملو

مریم ا سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 15:59

درمجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای می سازیم
که در آن همواره اول صبح
به زبانی ساده
مهر تدریس کنند
و بگویند خدا
خالق زیبایی
و سراینده عشق
آفرینندة ماست
مهربانیست که ما را به نکویی
دانایی
زیبایی
به خود می خواند
جنتی دارد نزدیک، زیبا و بزرگ
دوزخی دارد به گمانم
کوچک و بعید
در پی سودایی ست
که ببخشد ما را
و بفهماندمان
ترس ما بیرون از دایره رحمت اوست




در مجالی که برایم باقیست
باز هم همراه شما مدرسه ای میسازیم

علم را با احساس
و ریاضی را با شعر
دین را با عرفان
همه را با عشق تدریس کنند






لای انگشت کسی
قلمی نگذارند
و نخوانند کسی را حیوان
و نگویند کسی را کودن
و معلم هر روز
روح را حاضر و غایت بکند
و به جز از ایمانش
هیچکس چیزی را حفظ نباید بکند
مغز ها پر نشود چون انبار

قلب خالی نشود از احساس درسهایی بدهند
که به جای مغز، دلها را تسخیر کند





از کتاب تاریخ

جنگ را بردارند
در کلاس انشاء
هر کسی حرف دلش را بزند
تا کسی بعد از این باز همواره نگوید : هرگز
و به آسانی همرنگ جماعت نشود
زنگ نقاشی تکرار شود
رنگ را در پاییز تعلیم دهند
قطره را در باران
موج را در ساحل
زدگی را در رفتن
و برگشتن را از قله کوه
و عبادت را در خدمت خلق
کار را در کندو
و طبیعت را در جنگل و دشت
مشق شب این باشد
که شبی چندین بار
همه تکرار کنیم :
عدل، آزادی، قانون، شادی
امتحانی بشود
کو بسنجد مارا
تا بفهمند چقدر
عاشق و آگه و آدم شده ایم
در مجالی که برایم باقیست
باز هم همراه شما مدرسه ای می سازیم
که در آن آخر وقت
به زبانی ساده
شعر تدریس کنند
و بگویند که تا فردا صبح
خالق عشق نگهدار شما

امیر سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 16:05

حمید مصدق
تو به من خندیدی و نمی دانستی "
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم ...
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
.
" جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق"
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد