و اما بعد ...

این وبلاگ محیطی دوستانه و خودمانی جهت طرح برخی مسائلی است که مفید بنظر می رسد.

و اما بعد ...

این وبلاگ محیطی دوستانه و خودمانی جهت طرح برخی مسائلی است که مفید بنظر می رسد.

گفت‌وگوی تاریخی فالاچی و قذافی

اوریانا فالاچی، روزنامه‌نگار فقید ایتالیایی در زمان حیات خویش به نقاط مختلف جهان سفرهای متعددی کرد و با سیاست‌مداران و رهبران دنیا به گفت‌وگو نشست. وی در سفرهای خود به لیبی رفت و با دیکتاتور روان‌پریش این کشور نیز به گفت‌وگو نشست. این روزها که قذافی در حال انتقام‌گیری از ملت خویش است، خواندن گزیده‌هایی از این مصاحبه برای شناخت بهتر یک دیکتاتور، یاری خوبی می‌رساند . این مصاحبه در زیر چادری انجام گرفت که قذافی در آن سکونت داشت.

مکانی در مرکز حکومت طرابلس. چادر پهناور و بزرگی که با پارچه های نفیسی تزیین شده بود و فرش های گران بها و مخده های بسیار بزرگ در چادر وجود داشت. با چراغ های الکتریکی به محیط، نور مناسب و هنر مندانه ای داده شده بود. دست چپ، تلویزیونی رنگی جا داشت. طبق معمول در تلویزیون ملت را با مشت های گره کرده نشان می دادند که نام قذافی را بر زبان دارند و به او درود می فرستند. در مقابل در ورودی خیمه، چند نفری بخاری هیزمی را با رنج دائم، گرم نگاه می داشتند
او به عکس هایش خیلی اهمیت می دهد. خیلی دوست دارد او را رهبر انقلاب بنامند! رهبر انقلاب یک لباده ی سفید نخی نازک به تن داشت، حاشیه هایش طلایی بود . مثل یک آدم بدوی. مثل "پیتر اتول" در فیلم" لورنس عربستان ". قذافی فکر میکند که خیلی خوش تیپ و دوست داشتنی است. او هرگز نمی پذیرد که دیگران او را نمی پسندند. پایش را با چکمهای پاشنه دار گران بهایی از چرم نازک و لطیفی پوشانده بود. حرکاتش خیلی قاطع بود. مثل پادشاهی که دنیا را تغییر داده باشد. به نظر می رسد که محیط و زندگی خارج از این قلعه را فراموش کرده است. قلعه ای که دور تا دورش سربازان تا دندان مسلح هستند. خارج از قلعه، شهری است که در آن بدبختی جریان دارد، شهری است که با آمدن دو قطره باران تلفن ها از کار می افتد و خیابان ها دریاچه می‌شود. قذافی با یک کودتای آمریکایی به قدرت رسید، اما بلافاصله آمریکایی ها را بیرون کرد. یک کتابچه ای در ابعاد هشت در پنج سانتی متری نوشته و با این کتابش به دموکراسی و پارلمان تف میکند. در این کتاب نوشته که زن ها فقط برای شیر دادن به بچه ها به دنیا می آیند. اگر مادرها به بچه هایشان شیر ندهند، بچه ها مثل جوجه های ماشینی که گوشت های بی مزه دارند، رشد خواهند کرد. اسم این کتاب را " کتاب سبز" گذاشته. او از رنگ سبز خوشش می آید. پرچم لیبی سبز است. دستمال هایی هم که با آن دماغش را می گیرد سبز است. وقتی که با او مصاحبه میکردم به یاد فرمانش افتادم که به یک زیر دریایی مصری گفته بود، کشتی اقیانوس پیمای ملکه الیزابت که مملو از مسافر به سوی "تل آویو " می رفت، غرق شود. این فاجعه اتفاق نیفتاد، زیرا قبل از خروج اژدرها، فرماندهی زیردریایی با سادات مشورت کرده بود. هم چنین به روزی می‌اندیشم که او تصمیم گرفت "جلود" را برای خرید بمب اتمی به چین نزد "چوئن لای " بفرستد، ولی چوئن لای به او بمب اتمی نفروخت. 

راستی می دانستید که این قدر نچسب هستید؟ این قدر کم دوست تان دارند؟
(با سر و صدای غافل گیر کننده ای جواب می دهد): من را کسانی که ضد آزادی و ضد خلق هستند دوست ندارند. برعکس مبارزین راه آزادی و توده ها مرا دوست دارند، همیشه و در همه جا. من یک رئس جمهور و یا وزیر نیستم. من رهبر انقلابم. من به فلسفه ی آزادی، مبارزه و کتاب سبزم مشغولم. و اگر شما می خواهید چهره ی من را بشناسید باید راجع به کتاب سبزم از من بپرسید.بسیار خوب از انقلاب صحبت میکنیم و از کتاب سبز . کدام انقلاب ؟ من هرگز خسته نمی شوم که به یاد بیاورم پاپادوپولوس، موسولینی و پینوشه هم دم از انقلاب می زدند. انقلاب هنگامی است که توسط توده ها انجام بگیرد. به این انقلاب، می گویند یک انقلاب مردمی
 
و نیز انقلابی که دیگران انجام دهند اما بیانگر خواست توده ها باشد. آن هم انقلابی مردمی است. مردمی است به خاطر اینکه هم حمایت توده ها را دارد و هم خواست آن ها را بیان میکند. حرف هایتان خیلی روشن نیست. می شود مثالی بزنید؟
لیبی، ایران و ویتنام. آن چه در سپتامبر 1969 در لیبی اتفاق افتاد، یک انقلاب نبود، یک کودتا بود. درست است یا نه ؟
ولی بعد انقلاب شد. من کودتا کردم و کارگران انقلاب. کارگران کارخانه ها را اشغال کردند. به جای حقوق شریک شدند. سیستم اداری شاهی را از بین بردند و کمیته های خلقی درست کردند. خلاصه، خودشان، خودشان را آزاد کردند. همین کار را هم دانشجویان کردند. به طوری که امروز در لیبی فقط مردم حاکمیت میکنند و بس. چه طور هر جا که میرویم فقط تصویر شما را می بینیم ؟ حتی در مقابل کلیسای کاتولیک ها که حالا انبار شده ، تصویر بزرگ شما با لباس نظامی نصب شده است. به این ترتیب همه جا عکس شماست. در خیابان ها، مغازه ها، ادرات. در هتل من حتی بشقاب هایی نقره ای می فروشند که تصویر شما در آن است.
  

به من چه ربطی دارد ؟ مردم این طور می خواهند.
شما خیلی چیزها را ممنوع می کنید . کاری جز ممنوع کردن ندارید . شما چه طور پرستش تان را ممنوع نمی کنید ؟ در هر لحظه ای که تلوزیون را روشن کنیم، توده ها را می بینیم که با مشت های گره کرده فریاد می زنند : قذافی
من چه کار می توانم بکنم؟
هیچ چیز. من هم وقتی کوچک بودم، چنین صحنه ای را برای موسولینی می دیدم. این یک تهمت بزرگ است و جواب دقیقی می خواهد. هیتلر و موسولینی از حمایت توده ها برای حکومت شان استفاده می کردند. ولی من از حمایت مردم برای کمک به مردم استفاده میکنم. من کاری نمی کنم جز اینکه برای مردم پیام بفرستم خودتان حکومت را در دست بگیرید. به همین خاطر هم مرا دوست دارند. بر عکس هیتلر که می گفت "همه کار برای شما می کنم " ، من می گویم " شما خودتان همه کار بکنید ." جناب سرهنگ، اگر شما را این اندازه دوست دارند، چرا این همه از خودتان محافظت می کنید ؟ قبل ازاینکه من به اینجا بیایم، سه بار سربازان آماده ی شلیک جلوی مرا گرفتند. یک تانک هم دم در ورودی لوله هایش به طرف خیابان است.
  

فرامومش نکنید که اینجا یک پایگاه نظامی است و تازه، تعبیر شما از این همه محافظت چیست ؟
معلوم می شود که شما در کشور خودتان هم محبوب نیستید.
(با لبخند جواب می دهد ) شما اول می گویید که من از سوی توده ها حمایت می شوم، بعد می گویید از خودم خیلی محافظت میکنم . چرا ضد و نقیض صحبت می کنید؟
نه برای ترس است. ملت از ترسش شما را تحسین میکند و شما هم از ترس مواظب خودتان هستید .به نظرم نتیجه گیری عجیبی است . یک نتیجه گیری برای یک دیکتاتور . میبینم که شما خودتان را یک دیکتاتور می دانید جناب سرهنگ ، نه رئیس جمهور ، نه وزیر! ممکن است به من بگویید که شما چه کاره هستید؟
من رهبر انقلاب هستم . معلوم است که کتاب سبزم را نخوانده اید. برعکس آن را خوانده ام . می توان یک ربع ساعت آن را خواند . به نظرتان نمی‌آید که کتابتان خیلی کوچک باشد ؟
شما هم حرف سادات را تکرار میکنید . چون که او می گفت ، کتاب من کف دست جا می گیرد .سادات درست می گوید . برای نوشتن آن ، چه قدر وقت گذاشتید ؟
سال های زیاد ، قبل از پیدا کردن راه حل نهایی . روی تاریخ بشریت ، جنگ های گذشته و حال خیلی تعمق کرده ام . جدا؟ پس چگونه این نتیجه را گرفتید که دموکراسی یک سیستم دیکتاتوری است . پارلمان تحمیلی است . انتخابات یک نیرنگ است . این ها مسائلی است که در آن کتاب کوچک نوشته اید و مرا متقاعد نمی کند .برای اینکه خوب مطالعه اش نکردید . سعی نکرده اید که بفهمید جماهیریه یعنی چه . شما باید در لیبی سکونت داشته باشید و مطالعه کنید که چگونه کشوری دولت ندارد ، مجلس ندارد و اعتصابات هم درآن وجود ندارد . چنین کشوری ، جماهیریه لیبی است. در جماهیریه هیچ کس انتخاب نمی شود . انتخابات و نمایندگی وجود ندارد . چقدر شما غربی ها سنتی هستید . شما فقط دموکراسی و جمهوری را می فهمید. حتی آماده ی پذیرش زمان حال ، زمان توده ها و مردم نیستید . قبلا دوران پادشاهی بود و بعد مبارزه ی انسان ها . جمهوری را دولت ها و رئس جمهور ها به وجود آوردند . حالا بشریت این مرحله ی دوم را گذرانده و راه حل نهایی یعنی جماهیریه را به وجود آورده است . پس مخالفین کجا جا دارند ؟
کدام کخالف ؟ وقتی همه عضو کنگره ی خلق هستند ، چه احتیاجی به گروه های مخالف است ؟ مخالفت با چه چیزی ؟ مخالفت با دولت معنی دارد و اگر دولت از بین برود و مردم خودشان حکومت کنند ، دیگر با چه کسی مخالفت می شود ؟ با چیزی که وجود خارجی ندارد . به هر حال من مخالف هستم .مخالف چه کسی ؟
مخالف شما. برای اینکه جماهیریه مرا متقاعد نمی کند، و حالا که مخالفت میکنم شما با من چه می کنید؟ مرا دستگیر کرده و اعدام می کنید؟
صبورانه گفت : مسیر تاریخ بشریت را مطالعه کنید. آیا این نیست که بشر همیشه می خواسته به قدرت برسد ؟ بله یا نه ؟ با جماهیریه بشریت به قدرت می رسد. خواب و خیال به تحقق می پیوندد و مبارزه تمام می شود. برای شما ممکن است تمام شده باشد اما برای من نه . من می خواهم بدان چه بر سرم می آید اگر جماهیریه را نفی کنم؟
شما نمی توانید جماهیریه را نفی کنید . جماهیریه سرنوشت جهان است . حاکمیت مردم ، مرحله ی نهایی است . در همه دنیا سرانجام به همت کتاب سبز روز انقلاب فرا خواهد رسید . مردم قدرت را به دست می گیرند و راهنمای آنها کتاب سبز خواهد بود ... جناب سرهنگ در تمام این داستان آیا جای کوچکی برای آزادی هست؟
آزادی ؟ کدام آزادی ؟ این خودش آزادی است . تنهاآزادی واقعی همین است . چه طور چنین سوالی را از من می کنید؟
برای اینکه سال گذشته خواندم که شما چهل نظامی را تیر باران کردید ، چون آنها مخالف جماهیریه بودند . در سال 1977 هم پنجاه و پنج تن دیگر را به همین دلیل اعدام کردید . چندی پیش هم خواندم که در بنغازی در یک میدان عمومی ، تعدادی از دانشجویان مخالف کتاب سبز را به دار کشیدید .همین چیزها ست که اعتماد مرا از غرب سلب می کند . چرا این حرف های غیر واقعی را می نویسند ؟
چه کسی می داند؟ شاید آدم های حسود این ها را می نویسند . جناب سرهنگ آیا واقعا این کتابچه ی سبز دنیا را عوض خواهد کرد ؟
بدون شک . کتاب سبز محصول مبارزه ی بشریت است . کتاب سبز راهنمای بشریت به سوی استقلال است . کتاب سبز انجیل است . یک انجیل جدید . انجیل دوران معاصر ، دوران مردم . شما زیاد هم فروتن نیستید ؟
نه ، اصلا فروتن نیستم . برای اینکه می توانم در مقابل هجوم دنیا بایستم . برای اینکه با کتاب سبزم تمام مسائل بشر و جوامع را حل کرده ام . یک کلمه آن می تواند دنیا را یا نابود کند یا نجات دهد . کارتر می تواند در جهان جنگ به راه بیندازد ، ولی برای دفاع در جهان سوم کتاب سبز کافی است . کتاب سبز من . یک کلمه ی کتاب سبز می تواند دنیا را منفجر کند و ارزش ها را تغییر دهد . جناب سرهنگ می توانم آخرین سوالم را مطرح کنم ؟
بله ... ولی کوتاه باشد . شما به خدا اعتقاد دارید ؟
روشن است . البته ، چرا چنین سوالی از من می کنید ؟
برای این که فکر می کردم شما خود
 
خدا هستید !

(گزیده ای از مصاحبه ی اوریانا فالاچی روز نامه نگار مشهور ایتالیایی با سرهنگ قذافی رهبر لیبی . نقل شده از کتاب گفت گوهای اوریانا فالاچی
گرد آوری و ترجمه غلامرضا امامی تهران

نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:57

یکی از مراجع تقلید خاطره‌ای را نقل می‌کردند: روزی خدمت حضرت امام (ره) شرف‌یاب شدیم. امام (ره) به ما فرمودند: ادب را از دشمن یاد بگیرید. ببینید نام ما را در رسانه‌های خود چگونه با احترام یاد می‌کنند؟ از حاج‌احمدآقا سؤال کردیم مگر امام به رسانه‌های خارجی گوش می‌دهند؟ ایشان گفتند: بلی رادیو‌یی دارند که تمام رادیوهای بیگانه را به‌دقت گوش می‌دهند.لذا ما در طول عمر پُربرکت این بزرگوار سراغ نداریم که در نکوهش دیگران جمله‌ای را با ادبیات رکیک به کار برده باشد یا «نام بزرگان به‌زشتی برد

مورچه شنبه 28 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:20

جذابیت زیبایی نیست!

روزی شیوانا همراه عده ای از شاگردان کنار پلی ایستاده بودند و به رودخانه نگاه می کردند. ناگهان از راه دور کالسکه ای ظاهر شد که در آن زوجی نشسته بودند. مرد بسیار خوش هیکل و زیبا بود و برعکس زن زشت و بد ریخت دیده می شد. اما با وجود این مرد با نگاهی بسیار عاشقانه به زن نگاه می کرد و تقریبا او را می پرستید. یکی از شاگردان طاقت نیاورد و از شیوانا پرسید:" مگر این دختر مهره مار همراه دارد که این پسر زیبا رو را اینچنین اسیر خود نموده است؟!"شیواناتبسمی کرد و گفت:" این دختر جذاب است. جذابیت با زیبایی تفاوت دارد. جذاب بودن یعنی قدرت جاذبه داشتن و چه بسیارند زیبارویانی که قدرت دافعه شان بسیار بیشتر از نیروی جاذبه آنهاست. شما گمان می کنید برای خواستنی بودن باید زیبا بود. حال آنکه اگر چنین بود میلیونها زن و مرد در این دنیای بزرگ بدون یار می ماندند. در حالی که چنین نیست و آنچه باعث نزدیک شدن دو نفر به یکدیگر می شود میزان جذابیت آندوست نه زیبایی. مطمئن باشید اگر این زن به ظاهر زشت صورت در بین هزاران دختر پری چهره قرار می گرفت باز هم به خاطر هنر جاذبه و خصیصه های خواستنی که داشت باز هم مرد خوش چهره او را برمی گزید. جذابیت با زیبایی یکی نیست. این را هرگز از یاد مبرید!"

حمید شنبه 28 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 14:55

قضاوت در مورد دیگران


بعضی از ما انسانها در مورد دیگران بدون انکه به آنها فرصتی مناسب بدهیم به راحتی قضاوتی اشتباه میکنیم اصلا بهتر است داستان زیر را مطالعه بفر مائید
نام من میلدرد است درایالت آیوا در مدرسهء ابتدایی معلّم موسیقی بودم.مدّت سی سال است تدریس خصوصی پیانو به افزایش درآمدم کمک کرده است. در طول سالها دریافته‌ام که سطح توانایی موسیقی در کودکان بسیار متفاوت است. با این که شاگردان بسیاربااستعدادی داشته‌ام،. در طول ماهها رابی سعی کرد و تلاش نمود و من گوش کردم و قوز کردم و خودم راپس کشیدم و باز هم سعی کردم او را تشویق کنم. در انتهای هر درس هفتگی او همواره می‌گفت،مادرم روزی خواهد شنید که من پیانو می‌زنم." امّا امیدی نمی‌رفت. او اصلاً توانایی ذاتی و فطری را نداشت. مادرش را از دورمی‌دیدم و در همین حدّمی‌شناختم؛ می‌دیدم که با اتومبیل قدیمی‌اش او را دم خانهء من پیاده می‌کند و سپس می‌آید و اورا می‌برد. همیشه دستی تکان می‌داد و لبخندی می‌زد امّا هرگزداخل نمی‌آمد. یک روز رابی نیامد و از آن پس دیگر او را ندیدم
. چند هفته گذشت.
تالار دبیرستان پر از والدین،دوستان و منسوبین بود. برنامهء رابی را آخر از همه قرار دادم، یعنی درست قبل از آن که خودم برخیزم و از شاگردان تشکّر کنم و قطعهء نهایی را بنوازم. در این اندیشه بودم که هر خرابکاری که رابی بکند چون آخرین برنامه است کلّ برنامه را خراب نخواهد کرد ومن با اجرای برنامهء نهایی آن را جبران خواهم کرد. برنامه‌های تکنوازی به خوبی اجرا شد و هیچ مشکلی پیش نیامد. شاگردان تمرین کرده بودند ونتیجهء کارشان گویای تلاششان بود. رابی به صحنه امد. لباسهایش چروک و موهایش ژولیده بود، گویی به عمد آن را به هم ریخته بودند. باخود گفتم، "چرا مادرش برای این شب مخصوص، لباس درست و حسابی تنش نکرده یا لااقل موهایش را شانه نزده است؟" رابی نیمکت پیانو را عقب کشید؛ نشست و شروع به نواختن کرد. وقتی اعلام کرد که کنسرتوی 21 موتزارت در کو ماژور را انتخاب کرده، سخت حیرت کردم.. ابداً آمادگی نداشتم آنچه را که انگشتان او به آرامی روی کلیدهای پیانو می‌نواخت بشنوم. انگشتانش به چابکی روی پرده‌های پیانو می‌رقصید. از ملایم به سوی بسیار رسا و قوی حرکت کرد؛ ازآلگرو به سبک استادانه پیش رفت.آکوردهای تعلیقی آنچنان که موتزارت می‌طلبد در نهایت شکوه اجرا می‌شد! هرگز نشنیده بودمآهنگ موتزارت را کودکی به این سن به این زیبایی بنوازد. بعد از شش و نیم دقیقه او اوج‌گیری نهایی رابه انتها رساند. تمام حاضرین بلند شدند و به شدّت با کف‌زدن‌های ممتدّ خود او را تشویق کردند. سخت متأثّر و با چشمی اشک‌ریزان به صحنه رفتم و در کمال مسرّت او را در آغوش گرفتم. گفتم، "هرگز نشنیده بودم به این زیبایی بنوازی، رابی!چطور این کار را کردی؟ "صدایش ازمیکروفون پخش شد که می‌گفت"می‌دانید خانم آنور، یادتان می‌آید که گفتم مادرم مریض است؟ خوب، البتّه او سرطان داشت وامروز صبح مرد. او کر مادرزاد بود و اصلاً نمی‌توانست بشنود. امشب اوّلین باری است که او می‌توانست بشنود که من پیانو می‌نوازم. می‌خواستم برنامه‌ای استثنایی باشد" چشمی نبود که اشکش روان نباشدودیده‌ای نبود که پرده‌ای آن را نپوشانده باشد. مسئولین خدمات اجتماعی آمدند تا رابی را به مرکز مراقبت‌های کودکان ببرند؛ دیدم که چشم‌های آنها نیز سرخ شده و بادکرده است؛ با خود اندیشیدم باپذیرفتن رابی به شاگردی چقدر زندگی‌ام پربارتر شده است. خیر،هرگز نابغه نبوده‌ام امّا آن شب شدم. و امّا رابی؛ او معلّم بود و من شاگرد؛ زیرا این او بود که معنای استقامت و پشتکار و عشق و باور داشتن خویشتن و شاید حتّی به کسی فرصت دادن را به من یاد داد.
"خدایا قدرتی عطا فرما تا هر وقت خواستم در مورد راه رفتن دیگران قضاوت کنم بتوانم قدری با کفش های او راه بروم"

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد