و اما بعد ...

این وبلاگ محیطی دوستانه و خودمانی جهت طرح برخی مسائلی است که مفید بنظر می رسد.

و اما بعد ...

این وبلاگ محیطی دوستانه و خودمانی جهت طرح برخی مسائلی است که مفید بنظر می رسد.

دست نوشته ای زیبا و خواندنی از مهاتما گاندی . . .

من می‌‌توانم خوب، بد، خائن، وفادار، فرشته‌خو یا شیطان‌ صفت باشم.
من می توانم تو را دوست داشته یا از تو متنفر باشم.
من می‌توانم سکوت کنم، نادان و یا دانا باشم.
چرا که من یک انسانم، و این‌ها صفات انسانى است
و تو هم به یاد داشته باش:

من نباید چیزى باشم که تو می‌خواهى، من را خودم از خودم ساخته‌ام.
منى که من از خود ساخته‌ام، آمال من است.
تویى که تو از من می سازى آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند.
لیاقت انسان‌ها کیفیت زندگى را تعیین می‌کند نه آرزوهایشان
و من متعهد نیستم که چیزى باشم که تو می‌خواهى
و تو هم می‌توانى انتخاب کنى که من را می‌خواهى یا نه
ولى نمی‌توانى انتخاب کنى که از من چه می‌خواهى
می‌توانى دوستم داشته باشى همین گونه که هستم، و من هم.
می‌توانى از من متنفر باشى بى‌هیچ دلیلى و من هم.
چرا که ما هر دو انسانیم.
این جهان مملو از انسان‌هاست.
پس این جهان می‌تواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد.
تو نمی‌توانى برایم به قضاوت بنشینى و حکمی صادر کنی و من هم.
قضاوت و صدور حکم بر عهده نیروى ماورایى خداوندگار است.
دوستانم مرا همین گونه پیدا می کنند و می‌ستایند.
حسودان از من متنفرند ولى باز می‌ستایند.
دشمنانم کمر به نابودیم بسته‌اند و همچنان می‌ستایندم.
چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه دوستى خواهم داشت،
نه حسودى و نه دشمنى و نه حتی رقیبى.
مرد دوست داشتنی هندیها، من قابل ستایشم، و تو هم.
یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتاد
به خاطر بیاورى که آن‌هایى را که هر روز می‌بینى و با آنها مراوده می‌کنى
همه انسان هستند و داراى خصوصیات یک انسان، با نقابى متفاوت
اما همگى جایزالخطا
نامت را انسانى باهوش بگذار اگر انسان‌ها را از پشت نقاب‌هاى متفاوتشان شناختى و یادت باشد که این ها رموز بهتر زیستن هستند ...

نظرات 3 + ارسال نظر
سارا دوشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:05

یه عده جوون داغون سوار مترو شده بودن برن استادیوم (با اون پرچما و بوقشون) ـ
ما هم یه بار تو عمرمون نشسته بودیم رو صندلی
یه پیره مرده سوار شد منم به احترامش بلند شدم تا اون بشینه
آقا این اراذل مارو دست گرفتن – بوق میزدن میگفتن فردین فردین

مریم چهارشنبه 18 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 16:40

یه عمر رفتیم سینما آخر نفهمیدیم دسته های صندلیش ماله خودمونه یا بغل دستیمون!!

سارا یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:44

جرج الیوت
ما نقاط مشترک زیادی با هم داشتیم ، من عاشق او بودم و او هم عاشق خودش بود !!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد