و اما بعد ...

این وبلاگ محیطی دوستانه و خودمانی جهت طرح برخی مسائلی است که مفید بنظر می رسد.

و اما بعد ...

این وبلاگ محیطی دوستانه و خودمانی جهت طرح برخی مسائلی است که مفید بنظر می رسد.

"آقای رئیس، آسیاب به نوبت!"

چندی پیش داستانی می‌خواندم به این مضمون که یکی از قهرمانان در امریکا وصیت کرد که لحظه‌ی فرارسیدن مرگش او را به استادیوم ببرند تا مردم لحظه‌ی جان‌کندنش را ببینند. روز موعود فرا رسید و همه‌ی بلیت‌ها فروخته شد و استادیوم از انبوه تماشاگران و هواداران آن قهرمان مملو شد. جسد نیمه‌جان وی را بر بالای سکو قرار دادند. پزشکان بر بالین او بودند و لحظه‌به‌لحظه حال او را گزارش می‌کردند. هیجان‌ها به اوج رسیده بود که ناگهان پزشکان با بلندگو اعلام کردند حال قهرمان دارد بهبود می‌یابد. ناگهان صدای اعتراض مردم حاضر در استادیوم به عرش رسید. فریاد می‌زدند که دروغ می‌گویید، دروغ می‌گویید. او باید بمیرد، ما بلیت خریده‌ایم. آری مردم هیجان را دوست داشتند و تماشای جان‌کندن قهرمان چه هیجانی دارد!

سخنرانی جمعه‌شب گذشته‌ی رئیس‌جمهور محترم در ذهن نگارنده، حکایت مزبور را تداعی کرد. این سخنرانی هم هیجان‌انگیز بود هم عبرت‌آموز.

البته هیجانش متفاوت از قبل بود. دیگر آن خشم و خروش و شکوه همیشگی آقای احمدی‌نژاد نبود که به سخنرانی‌اش هیجان می‌داد و او را در صدر اخبار می‌نشاند و دیگر خبری از آن هواداران سینه‌چاکش نبود که در تأیید گفته‌هایش عاشقانه فریاد می‌زدند و گوش تیز می‌کردند تا کلام و حرف‌حرفش را از فضا بربایند و در گوش جان بنشانند.

آری، آری این‌بار، هیجان از نوع دیگر بود. همان هواداران دیروزی این روز آمده بودند تا سخنش را بشکنند نه بشنوند. این‌بار هلهله‌ها و شعارها در تأیید او و حرف‌هایش نبود، بلکه علیه او و اطرافیانش بود.

همواره تپق می‌زد، کلمه‌ها و جمله‌ها را اشتباه و جابه‌جا به‌کار می‌برد. داد می‌کشید و با خواهش از حضار می‌خواست تا به سخنانش گوش دهند. هرچه می‌گفت چیزی به پایان سخنرانی‌اش نمانده است و به‌زودی به پایان می‌رسد، شعارهای هواداران دیروزی‌اش علیه او بلندتر می‌شد و هیجانات بالاتر می‌رفت.

نگارنده برق شادی را در چشم برخی از برهم‌زنندگان سخنرانی می‌دید. می‌خندیدند. کیف می‌کردند. با موبایل به دوستانشان اطلاع می‌دادند که اینجا چه کیفی دارد. ما حال رئیس‌جمهور را گرفته‌ایم.

آنان از اینکه قهرمان خویش را خوار و خفیف می‌کردند و وقارش را به‌هم می‌ریختند، لذت می‌بردند. اما خردمندان، ولو مخالف رئیس‌جمهور، این‌گونه بی‌حرمتی به رئیس‌جمهور یک مملکت بزرگ را شایسته نمی‌دانند و دردمندانه از این وضعیت می‌نالند.

این اتفاق عبرت‌آموز هم بود. درست یک سال پیش، همین قصه برای سیدحسن خمینی تکرار شد. آن روز در سایه‌ی سکوت آقای احمدی‌نژاد، البته بنابه ادعای برخی، رفتار تحریک‌آمیز ایشان، حرمت حرم امام(ره) و خانواده‌اش رعایت نشد و صدالبته این رشته سر دراز دارد.

سال‌هاست در این کشور رسم «بزرگ‌شکنی» باب شده است. سکوت در برابر این پدیده به‌نفع هیچ‌کس نیست. این شتری است که اگر مهار نشود، درِ خانه‌ی همگان خواهد خوابید. همان‌گونه که آقای احمدی‌نژاد در پایان سخنرانی‌اش گفت: آقای رئیس نوبت شما هم می‌شود. آسیاب به نوبت!

دیگر اینکه با ریسمان نامطمئن آرا و تأییدیه‌های آنی عامه‌ی مردم نباید خود را در چاهی انداخت که بیرون‌آمدن از آن ناممکن باشد. مگر همین مردم نبودند که یک روز می‌گفتند بازرگان بازرگان نخست‌وزیر ایران و فردایش شعار دادند که بازرگان بازرگان پیر خرفت ایران؟

بد نیست این حکایت را هم بشنوید و بخوانید. می‌گویند روزی درویشی از جلوی یک مغازه‌ی کبابی رد می‌شد. دید که شخصی تعدادی گنجشک را کشته و به سیخ کشیده و بر آتش کباب می‌کند. درویش از آن شخص خواست که یکی از گنجشک‌های کباب‌شده را به او بدهد. آن فرد خودداری کرد. درویش «کیشی» کرد. ناگهان گنجشک‌ها زنده شدند و پریدند و رفتند. مردم شهر وقتی آن کرامت را از درویش دیدند، دور او جمع شدند و از او شفا و شفاعت خواستند. درویش بی‌اعتنا می‌رفت و مردم هم به دنبال او می‌رفتند. ناگهان درویش به‌سمت مردم برگشت و شلوارش را پایین کشید و به‌سمت آنان ادرار کرد. مردم از او روی گردانیدند و او را دیوانه خواندند. درویش گفت: شما مردم به کیشی می‌آیید و به جیشی می‌روید؛ پس شایسته‌ی اعتماد نیستید.

نظرات 9 + ارسال نظر
امیر چهارشنبه 18 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 13:24


مردی، دیروقت، خسته از سرکار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود:
- بابا! یک سوال از شما بپرسم؟
- بله حتما". چه سوالی؟
- بابا، شما برای هر ساعت کار، چقدر پول می گیرید؟
مرد با عصبانیت پاسخ داد:
- این به تو ربطی ندارد. چرا چنین سوالی می کنی؟
- فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هرساعت کار، چقدر پول می گیرید؟
- اگر باید بدانی خوب می گویم، 20 دلار.
پسر کوچک؛ در حالی که سرش پایین بود؛ آه کشید. سپس به مرد نگاه کرد و گفت:
- می شود لطفا" 10 دلار به من قرض بدهید؟
مرد بیشتر عصبانی شد و گفت:
- اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال، فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری، سریع به اتاقت برو، فکر کن و ببین که چرا این قدر خودخواه هستی. من هر روز، سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه ای وقت ندارم.
پسر کوچک ، آرام به اتاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد:
- چطور به خودش اجازه می دهد برای گرفتن پول از من چنین سوالی بپرسد؟
بعد از حدود یک ساعت، مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است. شاید واقعا" چیزی بوده که او برای خریدش به 10 دلار نیاز داشته است. به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند. مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد:
- خواب هستی پسرم؟
- نه پدر، بیدارم.
- فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این 10 دلاری که خواسته بودی.
پسر کوچولو نشست، خندید و فریاد زد:
- متشکرم بابا!
بعد دستش را زیر بالشش برد و چند اسکناس مچاله شده در آورد.
مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته است، دوباره عصبانی شد و غرولند کنان گفت:
- با اینکه خودت پول داشتی، چرا باز هم پول خواستی؟
پسر کوچولو پاسخ داد:
- برای اینکه پولم کافی نبود، ولی الان هست. حالا من 20 دلار دارم.
آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ دوست دارم با شما، شام بخورم...

[ بدون نام ] چهارشنبه 18 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 14:53

با سلام - مسیر در جهتی است گه این مشکلات حتما پیش واهد آمد. چه بخواهند چه نخواهند.

وبگرد چهارشنبه 18 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 16:22

هر بلای طبیعی که سر خارجی‌ها بیاد عذاب الهیه، ولی هر بلای طبیعی که سر ایرانی‌ها بیاد امتحان الهی!

[ بدون نام ] چهارشنبه 18 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 16:38

خانومه ناراحت توی تاکسی: به فاصله چند روز هم شوهرم بهم خیانت کرد هم دوست پسرم!!

دکتر چهارشنبه 18 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 16:44

آنجلا مارتین
اگر چه می دانم دوستم دارد امشب غمگینم چون نگاهش به شیرینی رویاهای من نبود

[ بدون نام ] چهارشنبه 18 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 17:05

خوش رقصی


می‌گویند زن و شوهری نیمه‌شب در محله‌ای راه می‌رفتند. ‌لات‌ها جلویشان
را گرفتند و گفتند یا هر دویتان را می‌کشیم یا زن باید برایمان برقصد. زن
رقصید. لات‌ها رهایشان کردند. زن دید که مرد از او رویگردان است. گفت
خودت دیدی که شرطشان این بود وگرنه هیچ بعدی نبود مست و لایعقل هردویمان
را بکشند. شرط عقل رقصیدن بود. مرد گفت بله. ولی خوش‌رقصی نبود. آنها
نمی‌دانستند تو اینهمه هنر داری و با یک تکان سر و دست و کمر کار تمام
بود؛ لزومی به یک ساعت سینه لزراندن و باسن چرخاندن و عشوه‌ریزی نبود. تو
خوش‌رقصی کردی!

امیر شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 17:55

از دخترک پرسید: وقتی بزرگ شدی میخای چیکاره بشی؟
نگاهی کرد و گفت: میخام رئیس جمهور بشم.
پرسید: اگه رئیس جمهور بشی اولین کاری که دوست داری انجام بدی چیه؟
جواب داد: به مردم گرسنه و بی خانمان کمک میکنم.
بهش گفت: نمیخاد منتظر بمونی که وقتی رئیس جمهور شدی این کار رو انجام بدی، میتونی از فردا بیای خونه ی من و چمن ها رو بزنی، درخت ها رو وجین کنی و پارکینگ روجاروکنی. اونوقت من به تو 50 دلار میدم و تورو میبرم جاهایی که بچه های فقیر هستن و تو میتونی این پول روبدی بهشون تا برای غذا و لباسشون خرج کنن.
دوباره نگاهی کرد و گفت:چرا همون بچه های فقیر رو نمیبری خونه ت تا این کارها رو انجام بدن و همون پول رو به خودشون بدی؟
نگاهی بهش کرد و گفت: به دنیای سیاست خوش اومدی!

سارا یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:45

جرج الیوت
شما خیلی مردهای باهوش را می شناسید که با زنهای کودن ازدواج کرده اند ، ولی هرگز زن باهوشی را پیدا نمی کنید که با مرد کودنی ازدواج کرده باشد !

دختر یک شیخ دوشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 15:53 http://shoele.blogsky.com

زیبا شرح دادید.
پاینده باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد