گفتم: خدایا از همه دلگیرم، گفت: حتی از من؟
گفتم: خدایا دلم را ربودند، گفت: پیش از من؟
گفتم: خدایا چقدر دوری، گفت: تو یا من؟
گفتم: خدایا تنهاترینم، گفت: پس من؟
گفتم: خدایا کمک خواستم، گفت: از غیر من؟
گفتم: خدایا دوستت دارم، گفت: بیش از من؟
کولهبارم بر دوش، سفری باید رفت، سفری بیهمراه،
گم شدن تا ته تنهایی محض،
یار تنهایی من با من گفت: هر کجا لرزیدی، از سفر ترسیدی،
تو بگو، از ته دل، من خدا را دارم ...
شاید این چند سحر فرصت آخر باشد که به مقصد برسیم!
خرم آن روز که مستم ز در حجره درآیی/ وز لبت بوسه شمارم به شماری که تو دانی
( خواجوی کرمانی)
از چه دلتنگ شدی
دلخوشیها کم نیست
مثلاً این خورشید
صورت سبز بهار
از طراوت سرشار
مثلاً کودک نوزاد درون
که پر از دغدغه و احساس است
مثلاً یاد گذشته , یاران
یاد آن خنده ناب
یاد آن صورت گل ریخته از شرم و حیا
یاد آن یار قدیمی که همیشه با توست
یاد آن مهر درونی که همیشه تنهاست./.
از زندگی نترس منم چند فصلیه که تنهام ...
متشکرم خیلی قشنگ بود و غبار از روی برخی خاطراتم که سعی در فراموش کردنشان داشتم زدود. جالب بود. ممنون میشوم که اسمتان را برایم بگذارید.
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
همان یک لحظه اول
که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان
جهان را با همه زیبایی و زشتی
بروی یکدگر ویرانه میکردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
که در همسایه صدها گرسته ، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم
نخستین نعره مستانه را اموش آندم
بر لب پیمانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
که میدیدم یکی عریان و لرزان، دیگری پوشیده از صد جامه رنگین
زمین و آسمان را
واژگون ، مستانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
نه طاعت میپذیرفتم
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگر ها نیز کرده
پارع پاره در کف زاهد نمایان
سبحه صد دانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان
هزاران لیلی نازآفرین را کو بکو
آواره و دیوانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
بگرد شمع سوزان دل عشاق سر گردان
سراپای وجود بی وفا معشوق را
پروانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
بعرش کبریایی ، با همه صبر خدایی
تا که میدیدم عزیز نابجایی ، ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد
گردش این چرخ را
وارونه بی صبرانه می کردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
که میدیدم مشوش عارف و عامی زبرق فتنه این علم عالم سوز مردم کُش
بجز اندیشه عشق و وفا، معدوم هر فکری
در این دنیای پر افسانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و ، تاب تماشای تمام زشت کاریهای این مخلوق را دارد
وگرنه من به جای او چو بودم
یکنفس کی عادلانه سازشی
با جاهل و فرزانه میکردم
عجب صبری خدا دارد ! عجب صبری خدا دارد !
خداوندم را می شناسم و می دانم که نامی بر تر از نام « او » نیست ، « او » شهریار قلب من است
اگر عزیزانتان از شما دورند ،، نگران آن ها نباشید ، بلکه آن ها را به آغوش پر مهر خدا بسپارید . شما نمی توانید در کنار آن ها باشید ، اما خدا می تواند
چشماتو نگاه کردم تمام آفرینش خدا رو توش دیدم،
.
.
.
.
.
.
لوس نشو تو چشات خودمو دیدم!