ذهن ما بهترین دوست ماست و ما را به کارهایی هدایت می کند که حس می کند به نفع ماست. اگر آمال و آرزوهایی که دوست دارید را در ذهن خود تجسم کنید ذهن پرقدرت ما این طور احساس می کند که با بدست آوردن آن آرزو به شادی می رسیم، در نتیجه ما را واردار می کند تا به موارد دوست داشتنی خود دست یابیم تا از این راه ارباش را خشنود سازد. به طوری که همانند آهن ربایی پر قدرت عمل کرده و موارد مورد نیاز برای رسیدن به زندگی دوست داشتنی را هویدا می سازد و جالب اینجاست که این عوامل از قبل در اطراف ما وجود داشتند ولی چون ذهنمان حس نکرده بود که ما به چه چیز علاقه مندیم به همین خاطر نمی توانستیم عوامل رسیدن به زندگی دوست داشتنی را مشاهده کنیم. پس بهتر است زندگی را آنگونه که دوست داری تصور کنی تا آنگونه شود ...
آنتونی رابینز
در میان مردمی که برای " زنده بودن" می دوند،
آرام قدم بردار و " زندگی کن"
شما ممکن است بتوانید گلی را زیر پا لگدمال کنید، اما محال است بتوانید عطر آنرا در فضا محو سازید.
ولتر
جملات حکیمانه ای است. من هم معتقدم نوع تصور ما نوع زندگی ما را تعیین خواهد نمود. پس بهتر به زندگی نگاه کنیم. وبلاگ خوبی دارید. مبارک باشه.
کلمات نیز تأثیر بسیاری بر افکار و احساسات ما می گذارند. کلمات می تواند ما را بسیار هیجان زده، متأثر یا خوشحال کند. پس دقت کنید کلماتتان را در جهت مثبت و زیبا کردن افکار و احساساتتان به کار ببرید
پس بهتر است زندگی را آنگونه که دوست داری تصور کنی تا آنگونه شود ...
این جمله متن خیلی پرمعنا و دلنشین است. نمیتوانیم اما باید سعی کنیم.
فیلم زیبا و استثنایی سگ آبی :
موقعیتهای تازه در طول زندگی اغلب اوقات محل مناقشههای بسیاری میشود و این بازخوردها گاه در تقابل با دیگر اعضای یک خانواده یا در وجود یک فرد زمینه برقراری آن موقعیت حتی با استحالهی ظاهری یا باطنی آن را فراهم میسازد.
در فیلم«سگِ آبی» یکی از این موقعیتها در خانواده "والتر بلک"(مل گیبسون) رخ میدهد. او پس از مدتی افسردگی که همسر و پسرانش را به ستوه آورده ناگهان با کشف و در واقع رو آوردن به یک عروسک دستی که یک سگِ آبیست، بخشی از خودش را در اختیار آن قرار میدهد. سگِ آبی توسط والتر هدایت میشود و والتر به جای او صحبت میکند، اما در این موقعیت تازه والتر همچون شاگرد و یک مرید طبق خواستهی سگِ آبی عمل میکند. والتر به دو شخصیت تبدیل میشود، یکی همان والتر افسرده و دیگری سگِ آبی که دانا، بامزه، خشن و جدیست. این وضعیت برای همسرش "مردیت"(جودی فاستر) حداقل برای مدتی هم که شده خوشایند است. پسر کوچکش کاملاً سگِ آبی را باور میکند و حتی جرقه ساخت اسباببازی تازهای را در ذهن والتر که یک شرکت ساخت اسباببازی دارد، میزند. اما پسر بزرگ او "پورتر"(آنتون یلچین) از پدرش ناامید شده و سعی میکند هرگز مثل او نباشد.
شاید اولین پرسشی که به ذهن برسد این است که آیا والتر به این جان دادن به سگِ آبی وانمود میکند و از آن آگاه است، یا واقعاً در این موقعیت روانی گیر افتاده و چارهای جز تسلیم در برابر خواستههای سگِ آبی یا بخشی از وجودش ندارد؟ پاسخ را میتوان در پایان فیلم پیدا کرد. او در نهایت دستش را که با آن به عروسک سگِ آبی جان میداده قطع میکند. پس قضیه کاملاً جدیست. اما بگذارید بلافاصله پرسش دوم را مطرح کنم: اگر حضور و سر برآوردن سگِ آبی توانسته به والتر کمک کند تا از شر افسردگیای که به آن دچار بود خلاص شود، چرا والتر باید بیرحمانه او را و در واقع بخشی از وجودش را از خود جدا کند؟ یافتن پاسخ این سئوال اما در مواجهه با روند اوج و فرود دوگانهی والتر/ سگِ آبی در مدت کوتاه حضورشان در موقعیت تازهی زندگی خانواده والتر بلک میسر است.
نقطه آغاز فرود سگِ آبی و یا به نوعی خودآگاهی تازهی والتر در شب سالگرد ازدواج او و مردیت اتفاق میافتد. در حالی که والتر به خاطر اینکه مردیت از او خواسته آن شب سگِ آبی را فراموش کند، دوباره در همان قالب افسردهاش فرو رفته، مردیت برای رهایی از وضعیتی که والتر در آن گرفتار است هدیهای به او میدهد که در واقع جعبهایست با عکسهای خانوادگی در آن. والتر عصبی میشود و اینجا سگِ آبیست که به کمک او میآید و به مردیت اعتراض میکند که والتر دچار افسردگیست و نه فراموشی و یادآوری گذشته به او کمکی نمیکند. بعدتر به لطف اسباببازی تازه و موفقی که والتر با الهام از سگِ آبی ساخته، در یک برنامه تلویزیونی شرکت میکند و همه مایههای اصلی این تحول را رو میکند. او از آن جنبه از زندگی که او را به پلهای تازه هدایت کرده حرف میزند. از فرار از روزمرگی از دامی که خودمان برای خودمان درست میکنیم و گاهی مجبوریم تا پایان در این تلهی لعنتی دستوپا بزنیم. والتر از شروعی دوباره و متفاوت و به نوعی یک انقلاب درونی حرف میزند. این میزان خودآگاهی و خودشناسی که به کمک برونریزی در هیبت یک عروسک کوچک سگِ آبی شکل میگیرد، والتر را از افسردگی و کرختی نجات میدهد.
اگر دنبال مفهوم و حرف حساب فیلم هستید همینجاست. برای روشنتر شدن ماجرا تأمل در داستان پورتر، پسر بزرگ والتر میتواند کمک میکند. پورتر در دبیرستان این مهارت را دارد که به جای دیگران و برای آنها تحقیق و مقاله بنویسد. نوشتههایی که بخشی از آن مرهون و نتیجهی ذات صاحب آنها باید باشد و پورتر با شناخت نسبیای که از سفارشدهنده پیدا میکند، قالبی به آنها میدهد که از وانمودکردنش به جای دیگران حاصل میشود. "نورا"(جنیفر لارنس) از او میخواهد که متن سخنرانی مراسم فارغالتحصیلیاش را بنویسد. اما نزدیک شدن پورتر به نورا تجربههایی برای او رقم میزند که گسترهی تازهای را در مقابلش قرار میدهد. شکستن پوستهی کهنه و یا به تعبیر والتر جعبهای که در آن گرفتاریم شهامت و جسارتی میخواهد تا در مقابل واکنشهای دیگران مقاوم باشد. پورتر در اتاقش کاغذی به دیوار چسبانده که کلمه «سلام» به فونت درشت فارسی روی آن نوشته شده و احتمالاً به زبانهای دیگر هم این کلمه را نوشته و به دیوار چسبانده تا معنایی باشد بر تمایل های وسیعی که هنوز آنها را نپرورانده. و نیز کوبیدن سرش به دیوار نازک و سست اتاق که منجر به سوراخ شدن آن میشود نشانهایست که پویش فروخوردهی ذهن او را نمایان میکند. از همان سرکوب و در خود فروریختنهایی که در نهایت آدمهایی مثل والتر را به افسردگی میرساند.
در صحنهای از فیلم والتر سرش را در همان حفره روی دیوار فرو میبرد تا این همسانسازی برجسته شود. نورا هم وقتی دوباره سراغ علاقه و هنری که به اجبار فراموشش کرده بود، یعنی نقاشی دیواری، میرود برای پورتر طرحی میکشد که به پرواز درآوردن اندیشههای درونی و گمشدهی ذهنی مضمون آشکار آن است. نورا هم خودش و هم پورتر را به یک تغییر دعوت میکند. تغییری که والتر پیشتر آن را به سبک خودش عملی کرده بود و حالا که در موقعیت تازه هویت مطلوبش را مییابد آن بخش از وجودش را که بر او غالب شده بود قربانی میکند تا با ترمیم و جوانهزدنِ دوباره، آن را در «حالت» جدید تعمیم دهد.