زندگی بدون مرغ دیروز از یک برج ۹طبقه داشتم بازدید می کردم خانمی را دیدم بک کارتون مرغ یخی را گذاشته بود کف آسانسور و دو دستش دو کیسه مرغ یخی بود کمکش کردم جعبه مرغ را از آسانسور خارج کنم . به این فکر افتادم که با چه مشقتی این چندتا مرغ را در آستانه ماه رمضان حمل و جابجا کرده است . یاد دوران کودکی و زمان جنگ افتادم . از مدرسه که می آمدم سر یخچال می رفتم یخچال خالی بود . اما سر سفره سیب زمینی پخته با کره و ادویه ونمک بود. حسابی خوشمزه بود و حال می کردم . شب پدر می آمد به مادر می گفتیم شام چی داریم می گفت کوکو . انقدر کوکویش خوشمزه بود که نمی دانستیم کوکوی گوشت است؟ کوکوی بادمجان است؟ کوکوی ماهی است؟
پدر رفته بود جبهه، ظهر می آمدیم خانه می گفتم مادر ناهارچی داریم می گفت کمجوش . کشک و پیاز داغ و گردو و بادام و کلی چیزهای مختلف که هیچوقت مادر به ما نمی گفت . همچین ظهرهای تابستون آبدوخیاری درست می کرد که دستهایت را می خوردی . از خوراک لوبیا ، عدس و آْبگوشتهایش حرفی نمی زنم که با کمترین هزینه خوشمزه ترین غذاهای عالم را به ما می داد گاهی با دست خودش لقمه می کرد و می گذاشت دهانمان . هم سیر می شدیم وهم مهر می چشیدیم .
از آنروزها سالها می گذرد هنوز هم به عشق مهر و غذا و وفای مادر سری به او می زنیم . او به ما غنای درون داد. فقر عار نیست اما صفهای طولانی مرغهای ۵-۶ هزار تومانی عار است . شمال رفته بودیم آنجا نیز این صف مرغ بود . یعنی هرچقدر گرانتر شود ما باید حریصتر شویم و بیشتر خفت وخواری تحمل کنیم؟
چیزهایی که هیچگاه فراموش نمی شوند +جادوگر شهر اُز دوروتی دخترک کوچکی است که همراه سگش توتو در کشتزاری در کانزاس زندگی میکند. روزی گردبادی میآید و دوروتی و سگش و خانهاش را با خود به آسمان میبرد و در سرزمین آز پایین میآورد. در آز همه چیز زیبا و غریب است، با این حال دوروتی میخواهد هر جور شده به خانهاش برگردد. دوروتی تصمیم میگیرد تا به شهر آز برود تا از جادوگرانی که در آن شهر زندگی میکنند برای بازگشت به خانه کمک بگیرد. دوروتی سرِ راهش به مترسکی که مغز ندارد، آدم آهنیای که قلب ندارد و شیر بزدلی که شجاعتش را از دست دادهاست بر میخورد. آنها همه امیدوارند که جادوگر نیکوکار شمال در آز کمکشان کند، اما جادوگر بدجنس غرب که در پی انتقام مرگ جادوگر بدجنس شرق است، مشکلاتی را سر راه آنها و جادوگر نیکوکار شمال به وجود میآورد. در نهایت دوروتی با ریختن یک سطل آب روی جادوگر بدجنس غرب موجب نابودی او میشود و جادوگر شهر آز نیز به عنوان جایزه آرزوی او و دوستانش را برآورده میکند. داستان فوق نوشته داستان نویس امریکایی فرانک باوم اثری است که شاید صدها بار باید دید . داستان گم شدن هویت و همراه شدن با مردمانی که احساس ،عقل و شجاعتشان رااز دست داده اند. رفتن برای بافتن خودو برگشتن به خانه دوروتی باید دراین راه خودرا بیابد البته سگ کوچکش توتی هم به او کمک می کند ، جادوگر خوب شمال نیزهست .مانیز مثل دوروتی گم شده ایم بخش بزرگی از احساس ، فکر و اراده مان رااز دست داده و در گردباد حوادث می چرخیم شایدوقت آن رسیده است که در این شبهای ماه مبارک رمضان گمشده های خوبمان را بازیابیم.
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
عالی بود
آن یار که عهد دوستداری بشکست
مـیرفت و مـنش گـرفته دامــن در دست
مـی گفت دگـر بـاره بـه خـوابم بینی
پنداشت که بعد از او مرا خوابی هست
زندگی بدون مرغ
دیروز از یک برج ۹طبقه داشتم بازدید می کردم خانمی را دیدم بک کارتون مرغ یخی را گذاشته بود کف آسانسور و دو دستش دو کیسه مرغ یخی بود کمکش کردم جعبه مرغ را از آسانسور خارج کنم . به این فکر افتادم که با چه مشقتی این چندتا مرغ را در آستانه ماه رمضان حمل و جابجا کرده است . یاد دوران کودکی و زمان جنگ افتادم . از مدرسه که می آمدم سر یخچال می رفتم یخچال خالی بود . اما سر سفره سیب زمینی پخته با کره و ادویه ونمک بود. حسابی خوشمزه بود و حال می کردم . شب پدر می آمد به مادر می گفتیم شام چی داریم می گفت کوکو . انقدر کوکویش خوشمزه بود که نمی دانستیم کوکوی گوشت است؟ کوکوی بادمجان است؟ کوکوی ماهی است؟
پدر رفته بود جبهه، ظهر می آمدیم خانه می گفتم مادر ناهارچی داریم می گفت کمجوش . کشک و پیاز داغ و گردو و بادام و کلی چیزهای مختلف که هیچوقت مادر به ما نمی گفت . همچین ظهرهای تابستون آبدوخیاری درست می کرد که دستهایت را می خوردی . از خوراک لوبیا ، عدس و آْبگوشتهایش حرفی نمی زنم که با کمترین هزینه خوشمزه ترین غذاهای عالم را به ما می داد گاهی با دست خودش لقمه می کرد و می گذاشت دهانمان . هم سیر می شدیم وهم مهر می چشیدیم .
از آنروزها سالها می گذرد هنوز هم به عشق مهر و غذا و وفای مادر سری به او می زنیم . او به ما غنای درون داد. فقر عار نیست اما صفهای طولانی مرغهای ۵-۶ هزار تومانی عار است . شمال رفته بودیم آنجا نیز این صف مرغ بود . یعنی هرچقدر گرانتر شود ما باید حریصتر شویم و بیشتر خفت وخواری تحمل کنیم؟
چیزهایی که هیچگاه فراموش نمی شوند +جادوگر شهر اُز
دوروتی دخترک کوچکی است که همراه سگش توتو در کشتزاری در کانزاس زندگی میکند. روزی گردبادی میآید و دوروتی و سگش و خانهاش را با خود به آسمان میبرد و در سرزمین آز پایین میآورد. در آز همه چیز زیبا و غریب است، با این حال دوروتی میخواهد هر جور شده به خانهاش برگردد. دوروتی تصمیم میگیرد تا به شهر آز برود تا از جادوگرانی که در آن شهر زندگی میکنند برای بازگشت به خانه کمک بگیرد. دوروتی سرِ راهش به مترسکی که مغز ندارد، آدم آهنیای که قلب ندارد و شیر بزدلی که شجاعتش را از دست دادهاست بر میخورد. آنها همه امیدوارند که جادوگر نیکوکار شمال در آز کمکشان کند، اما جادوگر بدجنس غرب که در پی انتقام مرگ جادوگر بدجنس شرق است، مشکلاتی را سر راه آنها و جادوگر نیکوکار شمال به وجود میآورد. در نهایت دوروتی با ریختن یک سطل آب روی جادوگر بدجنس غرب موجب نابودی او میشود و جادوگر شهر آز نیز به عنوان جایزه آرزوی او و دوستانش را برآورده میکند. داستان فوق نوشته داستان نویس امریکایی فرانک باوم اثری است که شاید صدها بار باید دید . داستان گم شدن هویت و همراه شدن با مردمانی که احساس ،عقل و شجاعتشان رااز دست داده اند. رفتن برای بافتن خودو برگشتن به خانه دوروتی باید دراین راه خودرا بیابد البته سگ کوچکش توتی هم به او کمک می کند ، جادوگر خوب شمال نیزهست .مانیز مثل دوروتی گم شده ایم بخش بزرگی از احساس ، فکر و اراده مان رااز دست داده و در گردباد حوادث می چرخیم شایدوقت آن رسیده است که در این شبهای ماه مبارک رمضان گمشده های خوبمان را بازیابیم.