زندگی یک پل است یک پل بین تولد تا مرگ.
در برابر دیار ناشناخته قبل از تولد و دنیای تاریک و نامفهوم مرگ، همه هستی قابل لمس ما آدم ها، یک لحظه هست.
برای یک لحظه روی پل زندگی قرار می گیریم
بازی می کنیم.
میخندیم.
عاشق می شویم.
شکست می خوریم یا پیروز میشویم و
ذهنی تکامل یافته است که ظرفیت حیرت کردن را حفظ کرده باشد. ذهنی بالغ است که مدام به شگفتی در آید، از دیگران، از خودش از هر چیزی. زندگی حیرتی است همیشگی، دو دستی چسبیدن به هر چیزی نشانگر بی اعتمادی است. اگر به زن یا مردی عشق می ورزی و دو دستی به او چسبیده ای، این به تمام معنا نشان می دهد که اعتماد نمی کنی عشق هرگز قادر به تملک نیست. عشق آزادی بخشیدن به دیگری است . عشق هدیه ای بدون قید و شرط است. عشق معامله نیست.
ادامه مطلب ...کشاورز فقیر اسکاتلندی بود و فلمینگ نام داشت. یک روز، در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده اش بود، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک را شنید، وسایلش را بر روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید. پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فریاد می زد و تلاش می کرد تا خودش را آزاد کند. فارمر فلمینگ او را از مرگی تدریجی و وحشتناک نجات می دهد.
ادامه مطلب ...پس از نبرد و رزم پهلوانی قادسیه و کشته شدن سپهسالار ایران ' رستم فرخزاد ' به دست اعراب که توفان شن بر سپاهیان ایران فرو ریخت و مایه شکستشان شد، نیروهای رزمنده ایران پراکنده شدند. یزدگرد سوم شاه ایران، به امید فراهم کردن نیروهای کار آمد و پیکارجوی تازه، تلاشی همه سویه را آغاز کرد. میان نبرد قادسیه تا نهاوند، چهار ماه به درازا کشید. عمرابن خطاب در این میانه نامه ای به شاهنشاه ایران می فرستد که پاسخی دریافت می کند. او در این نامه یزدگرد را به خداپرستی و دست کشیدن از آتش پرستی و روی آوردن به خدای تازیان به نام 'الله و اکبر' و پذیرفتن دین اسلام فرا می خواند.
ادامه مطلب ...از خداوند، پروردگارم آمرزش می خواهم و به او روی می آورم :
* از ناسپاسی نسبت به نعمت های بی شماری که ارزانیم داشته
* از بی اعتمادی ویأس به رحمت الهی
* از کوتاهی حضورم در جایگاه های پرستش و نیایش
من به شما، ای پیروان وفادارم نوید می دهم، وقتی چشم از این دنیا بربستیم ،دیده به دیدار پیامبر خواهیم گشود و دیری نخواهیم پایید و دوباره به دنیا باز خواهیم گشت. اما دنیای آنروز، دنیای امروز نخواهد بود. در آن روز قائم ما قیام کند و پیامبر و امیرالمؤمنین سر از خاک بردارند و زندگی از سرگیرند. آنگاه روز رجعت من است. فرشتگان الهی از ملکوت اعلی به سوی زمین بال خواهن کشید و برکت آسمان ها بی دریغ به زمین فرود خواهد بارید. آن چنان که دیگر در زمین از بیماری و بدبختی،کوری و کری و زمین گیری نشانی نخواهد ماند.
ادامه مطلب ...یک مرد مانده بود و جهان تا جهان عدو
یک تیر مانده بود و کران تا کران گلــو
واقعه کربلا حادثه ای در یک مقطع تاریخ بشر نیست. بلکه اوج یک تقابل دائمی میان حق و باطل با نمایشی آشکار و فرهنگی پرآوازه است که چون مشعلی فروزان صفحات تاریخ و ادوار زمان را تابناک نموده. این مشعل خاموش نمی شود. چرا که با وجدان های بیدار و اندیشه های مصلحان بشر آشنایی و ارتباط تنگاتنگ یافته.
ای ابوذر! خداوند روشنایی دیده و نور چشم مرا در نماز قرار داد و اشتیاق مرا برای نماز چنان کرد که گرسنه ای برای طعام و تشنه ای برای آب. با این تفاوت که گرسنه پس از خوردن، سیر می شود و تشنه پس از نوشیدن سیراب، و من هیچ گاه از نماز سیر نمی شوم.
با حسین علیه السلام از دو منظر پیوند یافته ایم.
بعد عاطفی؛ که او پیشوا و سرپرست ما و در جایگاه پدر امت اسلامی hست. صفات نیکو و منش کریمانه و آرمان های رهایی بخش و مروت و جوانمردی و نیز تنهائیش در مصاف با جفاکارترین قوم بشری در کوتاه کردن دست ستمکاران از نفوس بشری، چون مغناطیسی نیرومند دل های آزاد و پاک سرشت را می رباید و یاد و نامش را آمیخته با مهر و اشک و افسوس و حیرت می سازد.
بنده عزیزم
سلام من ارزانی تو باد. تویی که وارث نام ها و صفات منی و می باید جانشین من در زمین گردی.
دوستت داشتم که با دو دستم به تو شکل دادم. برای من با ارزش بودی که از روح خویش در تو دمیدم تا جان گیری و به تکاپو برخیزی. با همه چیز آشنایت کردم تا فرشته به سـجده ات پردازد گرامیت داشتم تا با پای خود از بهشتم خارج گردی و آنگاه تو را در زمینی فراخ با تمامی امکانات فرود آوردم. زمینی بسیار مستعد؛ برای تأمین نیازها، تهیه روزی، کار، هنـر، عشق ورزی، سفر، تجربه اندوزی، کاوش و سازندگی.
ای ابوذر! پنج چیز را قبل از پنج چیز قدر بدان :
جوانیت را قبل از پیری، سلامتت را قبل از بیماری، بی نیازیت را قبل از نیازمندی، آسایشت را قبل از گرفتاری و زندگیت را قبل از مرگ.
بر تو باد که کار امروز را به فردا نیفکنی و در دام مسامحه و تنبلی، که تو از آن امروزی و فردا از آن توست نیست.
ابوذر گفت : که روزی صبحگاه به مسجد درآمدم و جز رسول مصطفی و علی مرتضی (ع) کسی در مسجد نبود. آن خلوت را غنیمت شمردم و عرضه داشتم: ای رسول خدا ! مرا پندی ده و وصیتی بکن.
حضرت رسول (ص) فرمودند: تو را پندی خواهم داد و بر تو است که در حفظ آن بکوشی که اگر چنین کنی تو را کفایت خواهد کرد.