و اما بعد ...

این وبلاگ محیطی دوستانه و خودمانی جهت طرح برخی مسائلی است که مفید بنظر می رسد.

و اما بعد ...

این وبلاگ محیطی دوستانه و خودمانی جهت طرح برخی مسائلی است که مفید بنظر می رسد.

سخن روز ( از دوست عزیزی)

از لحظه به لحظه زندگی کردن گریزی نیست.

باید هر لحظه را چنان زندگی کنی که گوی واپسین لحظه است.

پس وقت را در جدل،گلایه و نزاع تلف نکن.

شاید لحظه بعد حتی برای پوزش طلبی در دست تو نباشد.

از دوست عزیزی

جملاتی ماندگار از سهراب
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی ...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند ...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.


کلامی شایسته از مولانا

در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد
و آن آگاهی است 

و تنها یک گناه 

و
آن جهل است


در زمان حیاتت مفید باش

مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید: نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
کشیش گفت: بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.
خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز خدا برایشان شیر و سرشیر می دهی. اما در مورد من چی؟ من همه چیز خودم را به آنها می دهم ِ از گوشت ران و گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟
می دانی جواب گاو چه بود؟ جوابش این بود: شاید علتش این باشد که هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم

گذشت ایام

خیلی ها از اینکه ایام زود میگذره و هواسشون نیست بعنوان امتیاز یاد میکنند و معمولا میگن پس خوش گذشته که نفهمیدی چگونه گذشت و زود گذشت. اما بنظر من این نفهمیدن گذر زمان جالب نیست. گذر زمان برگشت ناپذیر و عمر هم محدود. پس درک نکردن سپری شدن ایام یعنی هدر دادن این ایام محدود . بهر دلیلی. مثلا خود من مدتی است بدلیل مشغله فراوان نرسیدم سری به وبلاگ و دوستان این محیط بزنم. این اصلا خوب نیست. یا به یکی از دوستان گفتم این ماه رمضان سریعترین ماه رمضان عمر من بود و این هم یعنی نفهمیدن زندگی و غرق در روزمرگی. همین

من روزه ام را از روی هوس نشکستم (منصور حلاج)

ظهر یکی از روزهای رمضان بود. حسین حلاج همیشه برای جزامی ها غذا می برده و اون روز هم داشت از خرابه ایی که بیماران جزامی توش زندگی می کردند می گذشت. جزامی ها داشتند ناهار می خوردند. ناهار که چه؟ ته مونده ی غذاهای دیگران و چیزهایی که تو اشغال ها پیدا کرده بودند و چند تکه نان. یکی از اون ها بلند میشه به حلاج می گه: بفرما ناهار

- مزاحم نیستم ؟

- نه بفرمایید

ادامه مطلب ...

سید نکته را گرفتی!

دبیرستان تعطیل شده بود، سال دوم دبیرستان بودم، با شتاب به مدرسه ی طلبگی (مسجد حاج مد ابراهیم) می رفتم. توی ذهنم درس منطق را مرور می کردم. کتاب الکبری فی المنطق که البته کتاب کوچکی بود اما پر باروپرنکته. درست سر پیچ کوچه مدرسه، توی خیابان عباس آباد، میان باغ ملی و سه راه ارامنه؛ دیدم زن خاچیک با دخترش سونیا دارند از روبرویم می آیند. شش سال می شد که آن ها را ندیده بودم. سونیا دو سال از من بزرگتر بود. مادرش مثل بیشتر زن های ارمنی روسری اش را پشت گردن و زیر بافه ی موهاش گره زده بود. گوش هاش هم با گوشواره های فیروزه ای بیرون روسری سفیدش مانده بود

ادامه مطلب ...

از دوست بسیار عزیزی

 

چارلی چاپلین میگه :  

آخر هر چیزی خوبه، اگر خوب نشد هنوز آخرش نشده و صبر کن ...

سخن روز ( جمعه)

زندگی چون گل سرخ است
پر از عطر... پر از خار... پر از برگ لطیف...
یادمان باشد اگر گل چیدیم
عطر و برگ و گل و خار همه همسایه دیوار به دیوار همند...!

از دوست بسیار عزیزی (در برابر خدا)

از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره این دنیا
بانگ پر از نیاز مرا بشنو
آه ای خدای قادر بی همتا

ادامه مطلب ...

چند دقیقه فرصت

در یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه می­کردند. زن رو به مرد کرد و گفت پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا می­رود پسر من است . مرد در جواب گفت : چه پسر زیبایی و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسری که تاب بازی می­کرد اشاره کرد. مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد: سامی وقت رفتن است.

ادامه مطلب ...

در مراسم تشییج جنازه دکتر محمدحسن گنجی

در مراسم تشییع پروفسور گنجی در مرکز دایره‌المعارف بزرگ اسلامی، خبرنگار شبکه 5 به سراغ دکتر منوچهر اقتداری رفت. به یک باره بغض دکتر ترکید. جلوی دوربین با صدای بلند گفت: "بگذارید بگویم که این حکومت، حقوق بازنشستگی گنجی را قطع کرد تا او به نان شب محتاج شود. بگذارید بگویم که اینها حقوق ایرج افشار و محمد امین ریاحی و خیلی‌های دیگر را قطع کردند. به خدا این دولت، این حکومت، با دانشمندان ما بد کرد، بد کرد، بدکرد..."

ادامه مطلب ...

من همیشه خوشحالم

شکسپیر گفت

من همیشه خوشحالم، می دانید چرا؟

برای اینکه از هیچکس برای چیزی انتظاری ندارم

انتظارات همیشه صدمه زننده هستند

زندگی کوتاه است

پس به زندگی ات عشق بورز

ادامه مطلب ...

سخن روز (دوشنبه)

باید آندر زیبا بخندی 

که اطرافیانت خجالت بکشند تو را به گریه بیاندازند.

سخن روز (جمعه)

در زمان فتحعلیشاه و صدارت میرزا ابراهیم خان قوام؛ فرزندان قوام هر کدام صدارت و ریاست و کیاست ناحیه ای را اشغال کرده بودند. میگویند: روزی پیرمردی که در اصفهان مورد آزار و اذیت فرزند ارشد قوام قرار گرفته بود  به تهران آمد و وارد مجلس قوام شد و از آقا زاده اش شکایت کرد. قوام گفت: اگر اینطور است در اصفهان نمان و به یزد برو!. پیرمرد گفت: قربان آنجا هم آقا زاده دیگرتان است و مسلما از گزند او هم در امان نخواهم بود.

ادامه مطلب ...